Saturday 17 November 2012

Ultimate Honesty .


توکا نیستانی رو که چند وقت پیش دیدم درست زمانی بود که دیگه نمی نوشت ..یعنی بیش از دو سه ماه بود که آپدیت نکرده بود "توکای مقدس " رو .. بهش که گفتم چرا اینجوری؟ گفت که خیلی ساده.. ننوشتم یه مدت که حال نداشتم و بعد هم هی گفتم که برم چی  بنویسم حالا بعد از این همه وقت .. و این بار اونقدر سنگین شد که کمر وبلاگ به اون پرسرو صدایی رو شکست .. حالا نه من توکا هستم و نه شما تعدادتون چند هزارتاست بعد از هر پست .. ولی من هم داشتم امروز به همین فکر میکردم .. (بله شباهت فقط در همین حد .. حالا یه مثالی زدم دیگه گیر ندین .. !! )  که حالا چی بیام بنویسم .. چون با تمام حرفهایی که میشنوم درباره ی  اینکه ا لزامی برای وجود مطلب مهم توی وبلاگ وجود نداره .. باز هم راضی نمیشم که بیام همینجوری هر چی از مغزم میگذره رو اینجا بگذارم .. چون اصالتا اینجا برای چیزهایی هست که ارزش داره در یاد بمونه ..حالا اسمش وبلاگ نمیشه که نشه .. شمااسمش رو بذار "عم قزی " که نه شیر داره و نه پستان
   
باز یه چیز دیگه هم هست .. اینکه " وقتی دو نفر چیز مهمی برای حرف زدن داشته باشند و درباره اش سکوت کنند  ..درباره ی هیچ چیز مهم دیگه ای نمیتونند با هم حرف بزنند .. " اینو دیدم که میگم.. الانم وضع من همینجوری شده .. ولی من دورش میزنم .. و سعی میکنم باز یه چیز مهم دیگه ای پیدا کنم ..

مثلا درباره ی " نقطه ی صداقت مطلق "  که نظریه ای بود که هفته پیش صادر کردم ..که الان برای شما فرهیخته ی گرامی در همین حد پیشرفتگی که در حال حاضر داره میگمش 

این نظریه در باب روابط بین انسانهاست .. و در باب میزانی هست که دو انسان با هم به اشتراک میزارن .. میزانی که میتونند احساس یگانگی بکنند و هر حس بیگانگی رو حذف کنند .. و فکر میکنم که یک کلمه ی بسیار کلیدی در اینجا کلمه ی "قضاوت " هست .. آره همین قضاوتی که به هر کس که بگی که داری اینو .. پقی میزند زیر خنده و اظهار میداررد که اصلا همچین صفتی در وجودش نیست .. ولی با کمی دقت میبینیم که عین خون که در رگهامون هست .. قضاوت هم (بعنوان یک وسیله ی ایمنی بخش ) در نگاهمون جریان داره .. برای برخی خیلی بیشتر .. برای برخی کمتر .. ولی هیچ کس شاید نباشد که میزان قضاوتش صفرباشد .. و این باعث میشه که هیچ دو انسانی لختی و یگانگی و عریانی بینهایت رو تجربه نکنند .. ا

میدونم که خیلی گنگ دارم حرف میزنم و خودم میگذارمش به حساب نا تمامی ایده که به صورت کلمات منسجم و یکدست هنوز توی ذهنم جا خوش نکرده .. و همین عرقی که اینجا میریزم کمکی به خودم هست برای اینکه بیاد روی کاغذ - یا مانیتور - و منسجم تر بشه ..ا 

تلاشم بر این هست که تقابل"میزان وجود قضاوت در افراد" رو با "میزان یگانگیشون" به تصویر بکشم .. که شاید برای کسی که تجربه اش کرده همین دو تا کلمه درکنار هم معنی کامل حرفم روبرسونه .. باز یک مفهوم دیگه احساس خطر هست .. برای خودت یا طرف مقابلت وقتیکه اون رو کاملا صادق میبینی .. و این جلوی یگانگی رو باز میگیره .. مثال بارزش توی ارتباط پدر و مادر و فرزند  که نمیتونند حرفهای هم رو بشنوند چون میزان نگرانیشون خیلی بالاست .. پس در نتیجه میزان پنهان کاریشون .. یا زن و شوهر به همین ترتیب .. که در مثال اول میزان نگرانی برای طرف مقابل یعنی فرزند باعث میشه که فرزند پنهان کار شه .. و در مثال دوم میزان نگرانی برای خود یا طرف مقابل .. مثال خیلی ساده اش اینکه فرزندی به پدر و مادرش بگه که من قصد دارم این یک میلیون تومن پولم رو بدم گیتار بخرم .. یا نگه .. یا همسری به همسرش بگه که میخوام این پولها رو بدم گیتار بخرم ..و این هر دو نگرانی بوجود میاره از جنس های مختلف 

حالا این نقطه ی صداقت مطلق از شرایطی "آزمایشگاهی " حرف میزنه که در اون دو تا انسان .. تا بیشترین حد ممکن قضاوت رو خذف میکنند در اثر احساس آرامش یا اطمینان یا فقط به خاطر همین آزمایش اصلا .. و بی پرده تمام اونچه رو که میخوان به چاه یا سنگ یا درخت بگن رو به یک آدم میگن .. بله .. با تمام خطرات احتمالی .. با گذشتن از تمام موانع فکری .. فقط برای اینکه ببینند آیا امکان داره یا نه .. که دو تا انسان به این حد نزدیک بشن و فرو نریزند .. داغون نشن .. داغون نکنن .. قهر نکنن .. توی کاسه کوزه ی هم نزنند . . متنفر نشن .. حتی عاشق نشن .. یا بشن .. به شرطی که بتونن نگران نشن 

 نگارنده بر این باور است که اون دو انسان چیزی رو تجربه میکنند که ورای توان انسان امروز هست .. لذتی رو تجربه میکنند در ارتباط با انسانی دیگر که از نظر ورای طاقت بودن مثل عشق میمونه .. ولی با عشق متفاوته .. در عین حال جایی رو توی روح اون دو تا انسان گشاد میکنه مثل عشق که برای قلب انسانی که تجربه اش نکرده بزرگه و وقتی وارد میشه قلب رو با درد گشاد میکنه .. 

دوستی گفت که خوب خیلی چیزها هست که آدم نمیخواد به هیچ کس بگه .. میخواد نگه داره برای خودش و اصلا کسی حق نداره که اونها رو از تو بخواد یا اصراری بر دونستنش بکه و این اوج نفهمیه و تجاوزه اگر کسی .... گفتم کاملا موافقم با حرفت و دقیقا مبتلا به بودم در این زمینه .. ولی دو حالت داره .. یا این نخواستن زاییده ی همین ناتوانی در نوع بشر برای شنیدن تمامی بشری دیگر هست .. که توی این شرایط آزمایشگاهی این نخواستن بی معنی میشه .. یا این نخواستن خودش اصالت داره .. (که فقط در اون حالت آزمایشگاهی هست که میتونیم ببینیم که اصالت داره یا نه البته!! ) .. که اگر اصالت داشت هم مشکلی نیست .. من از چیزهایی حرف میزنم که میخوای به اشتراک بگذاری و نمیتونی // ا

حالا باز میگم بعدا .. بدیه اینجا اینکه مخاطبان خاموشند .. شاید هم خوبیشه .. نمیدونم 

Friday 26 October 2012

یوز ملنگ و دخترک خواهر شوهر مرده



۱-    یک فیلم آمد به کله ام که بسازم در آینده های در و دراز که خیلی فیلم ساز مشهوری شدم ، ، درباره یک دختری که شوهر خواهرش مرده و اون دختر نمیتونه اونجور که  میخواد خواهر عزیزش رو دلداری بده .. و همینجور با احساسات تته پته کنان موقعیت ترحم بر انگیزی رو بوجود میاره .. که شخصی میخواد به کسی کمک کنه و احساساتی درونش هست که میخواد بیرن بریزه ولی عواملی جلوش رو میگیره از جمله اینکه این شکل بروز احساسات به صورت سنتی و همراه با اشک و زاری اصلا در توانش نیست .. چون روحیاتش طوری شده که اصلا از هیچ چیز شاید انقدر ناراحت یا خوشحال نشه که اینقدر ابراز احساسات طبیعی و درست بتونه ازش بروز کنه .. اون بقیه رو هم همینطور میبینه و فک میکنه که اونها که اینطور ابراز احساسات میکنن نقش بازی کنان حرفه ای هستند .. یا تصویر های عجیب از زندگی درونی و خانوادگی شون توی ذهنش میاره که توانائی این همه اشک ریختن یک جا رو دارند  ..  (مثلا شوهراشون هر روز شکنجه های عجیب غریب میکنندشون یا ... )
       این مدل کسی رو دور و اطرافم زیاد دیدم ،، در نسل جوان تر .. که شاید براشون سخته که مناسک چندین و چند ساله ی ابا و أجدادیشون رو پیاده کنند در موارد خاص .. مثل همین تسکین انسان فقدان زده .. یا مثلا حتی تسکین های خیلی ساده تر ..  در نسل جوان تر اختصاصا این امر درباره مناسکِ همراه با ناراحتی پیش میاد .. مثل یک مراسم عزاداری یا یک مراسم مذهبی .. مثلا میشود این داستان رو عینا برای دختر / پسر  جوانی گفت که بعد از ده سال به ایران برمیگرده و همون زمان پدر بزرگش برای مثلا شهادت یکی از امام ها یک مراسم مذهبی دارند و نذری میدهند .. و پسر علیرغم احترام و عشق زیاد به شخص پدر بزرگش .. نمیدونه که چطور میتونه توی اون مراسم با خودش کنار بیاد و مناسک رو انجام بده . 
       حالا توی همین مثال خودمون .. چیزی که در حقیقت پیش میاد اینه که دختر در تمام مراسم همین جور صم و بکم شرکت میکنه و عذاب میکشه و خجالت زدگی به بار میاره .. و این غم توی دلش میمونه که مجالس ختم و سوم و هفتم هم تموم شدن و اون همینجور هاج و واج نگاه کرد فقط .. غم از این نتونستن . .که نشده راهی پیدا کنه تا حس حقیقی اش رو به خواهرش در قالبی که مورد پسند و در توانش بوده منتقل کنه .. که این حس حقیقی الزاما غم هم نبوده .. بیشتر شبیه همدلی یا همدردی بوده و آرزوی آرامش .. و در عین حال اطرافیانی رو شاهد بوده که با بیرون ریختن سیلابی از احساسات و عواطف که به نظر اون ساختگی و تصنعی میان و مهمتر از همه بی فایده ، سعی در آرام کردن خواهرش دارند ..
       ولی در فیلم دخترک پس از هاج و واجی در شب ختم .. شب سوم سعی میکند که برای آنچه در دل دارد نمودی بیرونی پیدا کند و حسش را منتقل نماید که موفق نمیشود و حتی موجب خنده و خجالت بیشتر میشود .. ولی در شب هفت با یک کلید قهرمان ما به آرامش میرسد و به آرامش میرساند .. کلید هم گوش کردن به "قلب" است .. هر چند ممکنه خیلی دم دستی به نظر برسه ولی اصلا هم دم دستی نیست .. خیلی هم کلید مهمی است .. حالا میگم چرا .. ببین اونهائی که اون روش سنتی رو پی ریزی کردند .. یعنی روشی که هزاران سال روی پاش وایساد .. اون سردسته .. اون قوچ گله .. اون به قلبش گوش داد .. و یهو زد تو سرش و موهاشو کند و هوار کرد .. کاه ها رو ریخت رو سرش .. گل مالید به خودش .. و همه دیدن که چقدر اصیل هست حس هایی که داره .. و بعد برای شباهت حس هاشون به اون .. اونها هم اومدن همون کار ها رو کردن .. ولی عموما دیگه بدون گوش کردن به قلب و عملی کردن ندای درون .. بلکه فقط با کپی کردن .. که آسون ترین کاره .. و انجام کاری که کاملا متضاد شاید باشه با انچه که در قلبشون میگذره ..حالا کسی اگر بخواد عمل اصیل دیگه ای از خودش بروز بده .. راهش راهه همون انسان هزار سال پیش خواهد بود .. یعنی همین که به ندای قلبش گوش بده ،. و کاری رو انجام بده که در هارمونی کامل با دلش هست .. اینطوری به خاطر مدرن بودن احساساتش حتما عملکردش فرق خواهد کرد از نظر ظاهری .. البته به ضرس قاطع میشه گفت که عملکردش    " کیچ" عملکرد سنتی رو نخواهد داشت .. و این برای اونها که به کیچ عادت کردن توی ذوق خواهد زد .. ولی الماس اصالت در این عملکرد خواهد درخشید .. و از همه مهمتر که فرضیه ای مدرن در برابر سنت جامه ی عمل پوشیده .. و یک انسان مدرن تنبلی رو کنار میگذاره .. زحمت میکشه .. و به جای نگاه کردن و حسرت کشیدن و نقد و نقد و نقد افکارش رو به یک عملکرد تبدیل میکنه بر اساس انچه در قلب و مغزش میگذره ..
       این فیلم دارای نریشن و میزانسن ها و طراحی صحنه های بیضائی وار خواهد بود و همچنین از تدوین " Ameli " وار بهره خواهد برد ..
۲- رفته بودم در یک جنگل دریک اعماق خیلی خیلی تاریکی ..جنگلی بسیار تاریک و اسرار آمیز و وهم آلود و خیال آجین .. رفته بودم انجا که از گونه ی بسیار نادری از یوزپلنگی بسیار بسیار درنده خو و وحشی و در عین حال بسیار بسیارزیبا و با وقار و ابهت  که فقط و فقط در اون جنگل خیلی تاریک یکی دو تاشون باقی مونده بودند عکاسی کنم و شاید هم بیشتر . شاید اصلا یکیشون رو بیارم خونه با خودم ، که بخوابه پای تختم ، و از شیرش بنوشم . و از پشمش بپوشم ، و عکسش را بفروشم .
       پس از سه روز و سه شب راهپیمائی فرسایش آور و آسفالت به دهان آور ، به تاریکی وهم گون جنگل قدم که گذاشتم ، دریافتم که تا بالای ابرو در باتلاق خطر افتادم ، و نه راه پس مانده و نه وجود پیش روی .. پس ترسان و لرزان و ناخن خایان ، با ته مانده ی همیتم قدمی پیش گذاردم و قدمهای دیگر ..

       گاهی صدای خرد شدن شاخه یی خشک از درختی تنومند ، وحشتی سترگ در بند بند وجودم میگسترد از ترس بر آشفتن خواب این خفته ی دهشتناک .

       آقائی که شما باشی همینطور جلو میرفتم و چشم میگرداندم بلکه یوزپلنگ این بیشه ی وهم های بیشمار و در عین حال زیبائی های بی حد و حصار شاید از گوشه ای برای نوشیدن آب رخ بنماید .. که ناگاه چند ضربه ی دستی پنجه مند را به روی شانه احساس کردم ، و به چشم دیدم که فاصله ای ندارم از آنجا تا در آغوش کشیدن الهه مرگ .. به هزار والزاریات روی برگرداندم .. آنچه میدیدم در باورم نمیگنجید .. یعنی در قاموسم به نوشته در نیامده بود .. :

۲-۱ . یک یوزپلنگ بود . پیر ولاغر و چروک .. با سیبیل ها و پشم دور دهن و دندون های زرد از سیگار .. چشم های گود رفته و پشمهای بلند روی گونه های لاغر و زیر گردن شل و ولش .. دو  تا استخون جای لگنش زده بود یه جورائی بیرون انگار از پوستش .. و پشمهای رویش خورده شده بودند فک کنم از طرز نشستن احمقانه اش ..
        خلاصه که انگار یه پوست یوزپلنگ دس دوم چینی کشیده باشی روی یه داربست استخونی .. یه تی شرت هم به تن داشت که روش نوشته بود " پرودلی سینگل فادر !! " .. اینجا بود که تازه چشمم افتاد به یه توده ی پشم چرک و نشُسته که کرک های یوزپلنگیش همه چسبیده بودن به هم از کثیفی و تمام پوزه مشکی و براقش رو لایه ماتی از آب دماغش که جا به جا هم خشک شده بود ، پوشونده بود .. برق از چشاش طوری رفته بود که انگار توی عمرش یک بار هم شرارت نکرده و قریحه ی بازیگوشانه ی بچگیش تبدیل به غریزه ی هوشمند و گرسنه ی  تنازع بقا شده بود ..   مطمئنا اینها گونه نادر مذکور نبودند که هیچ .. بیشتر به فرزندان ناخواسته ی یک جفت یوزپلنگ کاتولیک  زیاد زا میخوردند هردوشون .
        کم کم وقتش شده بود که از بهت در بیام . اون بابا و بچه هم گویا از نگاههای من معذب شده باشن ، این پا اون پا میکردن. تا آخر پدره سینه صاف کرد و با شرم مخصوص آدمهای فقیر و با صدای خش دار و عجیبی گفت : " شنیدم شما عکاس یوزپلنگ ها هستید . " و من بی اختیار و بدون معطلی گفتم : " خوب بعله ! چه کاری از دستم براتون ساخته است پدر جان ! " ...
یوزپلنگ که به وضوح بهش برخورده بود . سرش رو پایین انداخته بود ، همزمان با بالا آوردن سرش نیش خندی زد و گفت :
" خب .. ما هم یوزپلنگیم دیگه آقا ... !!"
...
( ادامه ی ماجرا میتونه این فیلم رو فیلمی کوتاه یا فیلمی بلند کنه .. ولی بیشتر به یه فیلم بلند میخوره به نظر خودم  .. حالا یه ورسیون دیگش .. از همونجا که برمیگرده )

۲-۲.  خودش بود .. خود ماده یوزپلنگ کمیاب جنگلهای تاریک .. و عجب چیزی بود .. اونچه که دربارش شنیده بودم و میگفتن در مقایسه با چیزی که میدیدم ، مثل مقایسه دیدن فیلم ترانسفرمر بود با ... ممم  با .. چجوری بگم ، مثلا با دست دادن با خانم مگان فوکس ..   عطر عجیبی از تنش میومد .. و چشمهاش ، البته توی دنیای آدمیزاد کم ندیده بودم ، ولی اینکه یه یوز پلنگ اینطوری تو چشات زل بزنه واقعا باور نکردنی بود . وقتی برمیگشتم همینطور دستشو روی شونه م نگه داشته بود .و تمام قد ایستاده بود . قدش حدودا ۱۰ سانتی از من  بلندتر بود توی این حالت . و چیزی که میدیدم قلبی بود که میخواست شکاف سینشو بشکافه انگار از بس که سریع و محکم میکوبید .. ۱۰ ثانیه ای فقط نگاه میکردم .. تا تونستم زبون خشکم رو توی دهن چفت شده م بچرخونم و بگم .. " خواهر و مادر " //
        دستشو از روی شونه م پایین گذاشت و چهار دست و پا شد ... کاملا به زیبایی خودش آگاه بود و این منو میترسوند... میدونست که الان من دارم زیبا ترین پروفایل یک یوزپلنگ رو میبینم ، قفسه سینه ای برجسته و خوش فرم ، که با قوسی هنرمندانه به کمری که به طرزی باورنکردنی باریک بود میرسید .. اون وقت نگاهت رو سرینی کوچک و خوشتراش نوازش میکرد . و این مجسمه ی زیبا بر چهار پایه ی با شکوه استوار بود که میتونستن برای این مجموعه لقب سریع ترین پستاندار زمین رو به ارمغان بیاورند  ..
       گفت : "خوب .. معطل چی هستی .. مگه نمیخواستی از من عکس بگیری .. کارتو شروع  کن  !" و دو تا دستشو گذاشت روی تنه درخت و آماده شد .. پایین رو نگاه کرد .. و ناگهان سرشو با سرد ترین و خشن ترین نگاهی که میشد روی صورتی دید بالا آورد .. دستم ناخودآگاه رفت طرف دوربینم .. که زیر پلکش که تحت فشار بود پرید باز حالت اول رو گرفت  .. دوربین رو رها کردم و گفتم : " .. ببینید ! ،، من بیشتر دوس داشتم که از حالت های طب...  " توی حرفم پرید و گفت : " کثافت من تا ابد نمیتونم این حالت رو نگاه دارم .. بجنب .. !! " .. بی اختیار کادر رو بستم و دکمه ی شاتر رو فشار دادم . .. گفت : " جون کندی ها  .. !! " و من قشنگترین و دل ناخواه ترین عکس عمرم رو گرفته بودم .. توی همین شش ی بش بودم که گفت : " .. چون خیلی خاطرتو خواستم ، ۳ دقیقه کلا وقت داری .. فقط مس مس نکن .. " ..
...
    
۲-۳ ..  

Wednesday 24 October 2012

A Woman named BLANK

Well here is another 20 minutes Story of mine ..


A WOMAN NAMED BLANK ..    

    Jan 11/2009 
  
     Well Dr. Erik ! I guess when you are reading this I'm already where I had to be some years ago . and you didn't let me be .. You didn't let me finish this horrible Story of  ... 

    Jun 12/2009 

     .... Yes I'm Killing my self now .. and I can't even give this letter to you , because I don't know your address and if I ask the girls in the hall to drive me there she'll find out about my plan . yes I have a Plan .. I want to ... I want to ...

    Sep 15/2009 

     .... Now That I'm writing this letter I've already made a deep cut on my wrist .. and I know that I've done that for a very Serious reason . but ... 

    Mar 19/2010 

     .... Dr Erik ! this new guy called me Idiot again .. last night .. while I was trying to explain to him That I've never ever seen him before ,, he was forcing me to hug and kiss .. but I'm married you know .. yeah .. I'm sick and tired of this .. and I had these thoughts of  ending my life since this morning .  and they are very strong right now .. and I'm looking for this fuckin' Razor ... 

    Jan 1/2011

     ... They left me home alone on new years Eve . and it is very bad to be alone as you might know .. 
I Don't care for pain tonight .. I'm gonna jump .. 
   With love 
  Sincerely  .... 

در راه جزیره گی ..


 یک نویسنده/کارگردان مورد علاقه من در زندگی و یکی از کسانی که دوس میداشتم بیشتر شبیهش باشم ، توی بهترین فیلمش      ( تحسین شده ترین فیلمش ) حرف بسیار عجیب و جالبی میزنه ، حرفی که بیشتر به بیان یک حقیقت میخوره تا دادن پیشنهاد یا راهکار یا همچین چیزی ، آقای "وودی آلن " در فیلم تامل برانگیز " آنی هال " میگه : " اگه کلوبی باشه که احمقی مثل منو به عضویت بگیره .. باز اونقدر به نظرم بی ارزشه که دلم نمیخوا د عضوش بشم . " .. این حرف شاید اولش آدمو به خنده بندازه و شاید هم همیشه .. ولی یه جا میرسی که قشنگ میتونی ببینی این حرفو .. و ببینی که چیکار کرده یا چیکار میکنه با تو یا بقیه .. شاید دیگه نخندی اونوقت .
      همونطور که گفتم نویسنده انگار که نمیخواد بگه که اینجوری باشین یا نباشین .. انگار داره میگه که خیلی هاتون اینجوری هستین ،، چون اگه نباشی نمیشه بشی و شاید اگه باشی هم نشه که نباشی دیگه .. (در اینجا با خودم حال کردم که کلی باشی نباشی گفتم )
      بله مقصود من همون کسانی هستند که مدتها برای رسیدن به نزدیک کسی تلاش میکنند و به محض اینکه این قرابت میسر شد رم میکنند .. یا کسانی که دوستانی که هستند را از اطراف خود پراکنده در انتظار دوستانی که نیستند شبانه روز آه میکشند .. یا اون آقا یاخانم محترمی که میگه اونی که میگه "دوست دارم " رو باید دامپ کرد .. و وقتی بهش میگی که این شاید بهترین معیار نباشه برای عملکرد میگه که خوب آدم نباید اینقدر ... و من بقیشو نمیشنوم ،، چون دلم نمیخواد بشنوم ،.. البته چون خودم به این مریضی مبتلا هستم همین الان که دارم اینارو مینویسم میتونم به راحتی جای هرکدوم از این دوستان مذبور قرار بگیرم و دقیقا با فلسفه و دلیلشون آشنا هستم .. حتا با خیلی هاش موافق هستم .. نمیدونم که بشه گفت متاسفانه یا خوشبختانه .. حتا نمیدونم بشه گفت مریضی یا نه .. ولی نتیجه به بار اومده ازش بسیار عجیبه و مداقه برانگیز  ..  اره دلم نمیخواد بشنوم چون دارم فکر میکنم که آدم چرا گاهی اینقدر دچار قالب های قالب شکنانه میشه .. اینقدر طالب رفتن تا دم مرز ها .. تا جائی که حتا یکی بگه "دوست دارم " و تو به خاطر اینکه نخواهی به عضویت اون کلوب در بیای " با اینکه دوسش داری " و فقط به خاطر همون اصل مذکور استفا بدی و توی کاسه کوزه اش بزنی .. میگم که خودمم ی جائی همون وسط هام .. مخصوصا توی همین مورد. ولی همش حرف حد و مرزه دیگه .. اینکه تا کجا پیش میری .. چقدر به این اصل بها میدی توی وجودت . چه بهائی حاضری بپردازی برای حفظش .. کجاها کنارش میذاری ؟ یا اصلا کنارش میشه گذاشت ؟
      البته رواج این اصل که شاید اصالاتا چندان مدرن هم نباشه برمیگرده به اصل اقتصادی عرضه و تقاضا .. که هر چی که کمتره .. خواستارش بیشتره .. چقدر سخیف شد اینطوری حرف وودی آلن .. دقیقن همینجا یه تعریف دیگه هم هست .. تعریف کالای قیمتی یا پر ارزش .. یا معادلش اینطرف " آدم خاص " .. آدمی که حرفاش یه جور دیگه س واسه من ،، که قضاوتش واسه من مهمه .. که مهمه درباره ی من چی فکر میکنه .. آدمی که حرفش میشه گوشم تیز میشه .. آدمی که میخوام جلوش مهم جلوه کنم ،، قوی .. زیبا .. حالا خوب این آدم رو کی ساخته ؟! کی این مدال های افتخار رو به سینه ش زده ؟! .. کی افسار منو دستش داده ؟؟ کی بهش گفته که  تو میتونه و حق داره یه حرفی بزنه که دل من بشکنه ؟؟ کی بهش قدرتی  داده که  اگر اشاره کنه من ممکنه بمیرم .. نگاه نکنه نفسم بند بیاد ؟! .. اره جواب همه ی این سوالا منم .. منم که این کارو کردم ،، با خودم .. و با اون آدم .. 
بهش گفتم اره اگه عشقم  هم بذاره بره .. بازم عامل ناراحتیم  خودم  بودم .. ( قاطی شد همه چی !! میفهمم ولی :& )  
        چند مساله جانبی هم دور و بر این قضیه مطرح میشه .. اولیش اینکه " دوست داشتن با این مبنا محکوم به شکسته " .// در نظر من .. یعنی همونطور که فرد "عضو کلوب نشو" رو نمیشه دوست داشت (چون دوستت دارم گویندگان رو دامپ میکنه ) ،.. "فرد عضو کلوب" نشو هم نمیتونه کسی رو دوست داشته باشه .. چون اگر شما به این وسواس مبتلا باشی یا این اصل در شما حکمرانی کنه .. و در مواجهه با کسی که - خواسته یا ناخواسته .. آگاهانه یا نا آگاهانه - شما رو به عضویت کلوبش در نیاره .. شما رو تا سر حد انجام دادن کارهای بسیار عجیب و سخت و دور از ذهن ( در مقایسه با اون شخص در حالت طبیعی ) تحریک میکنه ..
جهد برای در آمدن به عضویت در اون کلوب با تولید حس و اشتیاقی عجیب سبب میشه که فرد به مسولیت های سنگین مثل ازدواج تن بده .. برای مالکیت .. مالکیتی که  - در اوج ابسورد بودن - به محض میسر شدن .. بی ارزش میشه .. تفسیر مهندسی این آدمها میشه خاک رس // که در ابتدا محکم اند و با کمیرطوبت حتا چسبندگی خوبی هم دارند .. ولی به محض اشباع از آب ، عین آب روون میشن ..  این دقیقا خاصیت رس هست .. و رس بد ترین خاک و بد ترین خطر هست برای پی ساختمون .. چون دقیقا عین خونه روی آب میمونه ..  
         البته دلیل اینکه من خونه سازی توی این دوره رو اصلا به صلاح (حد اقل خودم ) نمیدونم .. اینه که از این اخلاق ها و اصول روان گردان - به تمام معانی ممکن - بسیار زیاد سراغ دارم توی آدمهای اطراف و آدمهای امروز . و این آدمها مصالح مناسبی برای هیچ خونه ای نیستن .. چون آبن ..دوباره مثلا عزیزانی سنتی که تا سال پیش نمیدونن وبلاگ یا کلا اینترنت چیه .. و داد فاحشگی تمام دخترانی رو میزنن که توی اینترنت هستند کلا ..  بعد میفهمن چیه .. دیری نمیگذره که دارند راجع به اندام تناسلیشون توی "نسوان" لکچر میدن .. و مردم از سواحل غربی و شرقی به دیدارشون میان :)))) .. خوب این عزیزان عوض میشن .. تغیر ماهیت میدن ... و واضحه که چهار ماه بعد روان میشن .// حتما شما هم مریض روان گشته و تغیر ماهیت داده دور و برتون سراغ دارین .. دریغ نکنین .. بگین // 
         من هیچ کدوم اینها رو عیب نمیدونم یا  نمیگم که بده یا خوبه یا چی .. فقط همونطور که ۲-۳ ماه پیش در جواب دوستی در تعریف مرد/زن  تیپیکال ایرانی ( که الان میتونم تعمیمش بدم به مرد/زن در حال مدرنیزه شدن ) .. گفتم .. موجوداتی هستند در حال تغیر و در حال گذار و تغیر ماهیت .. که نه این هستند هنوز نه اون .. که دوست دیگری - طبعا از گروه نسوان .. و  طبعا از خاستگاهی زنانه (چون زن ها به هر دلیل طالب آسیب کمتر هستند ) - پس از موافقت با نظر من گفت که پس باید این این موجودات همدیگر رو تنها بذارن .. و تنها گذارده شوند ..  و من صد در صد با این حقیقت تلخ و گزنده موافق بودم و هستم ..  
چه اون کسی که دوست داره تا آخر عمر از این سراب به اون سراب بدوه و هر چی رنگ واقعیات گرفت رو کنار بزنه // و چه کسی که به هر مرض روان گردان دیگری مبتلاست .. محکوم به تنهائی هست .. که الزاما چیز بدی هم شاید نباشد .. یو هاهاهاها

Thursday 18 October 2012

"خواب - کاری" یا "کار - خوابی"


یک . تصویری خنده دار در حال مباحثه با به یکی از دوستان بسیار خوب و خندان و خنده دار که خیلی وقت بود ندیده بودمش شکل میگیره .. که میخوام ثبتش کنم ..
تصویر آدمی که توی ی حباب شیشه ای به سختی فولاد اسیره و از پشت اون همه چیزهایی که دلش میخواسته رو میدیده .. اه و حسرت کارش بوده و فحش دادن به حباب و فلسفه بافی در باب رنج و محنت اسیری .. و توی این کار بسیار ماهر و مورد قبول بوده همیشه .. کار به جائی رسیده که در باره ی اون چیزائی که همیشه دوس داشته یه  سری فرضیه پردازی هم کرده و تقسیم بندی هم کرده و خوب و بد قائل شده و طرد کرده و نفی کرده و ارضا شده و ارضا کرده ..  روزها کارش این بوده که یه صندلی بذاره و نگاه کنه و غم بخوره .. خوراکش غم شده اصلا .. و کارش توجیه و تفسیر یاس و حرمان ..
بعد این حباب رو برمیدارن از روش ..
فکر میکنید این آدم چیکار میکنه .. خوب همین تصویره خنده دار رو رقم میزنه دیگه //  تصویر آدمی بدون محدودیت های قبلی که هنوز صبح به صبح پشت میز خطابه قرار میگیره و با جد و جهد فراوان به نکوهش این محدودیت مشغول میشه و از محرومیت شکایت میکنه و اه میکشه و داد میزنه .. دقیقش تصویر آدمیه رو به فضای نامتناهی در حال فحاشی و هوار کشیدن .. و چیزی که تلخ میکنه این طنز رو نگاه اطرافیان بیرون حباب به این آدم .. که تاحالا صداش رو هم حتا نمیشنیدن و حالا دلیل داد و هوارش رو درک نمیکنن ،به معنای اصیل کلمه "عاقل اندر سفیه " ..
این تصویر ، تصویر خیلی از ایرانی های مهاجره .. و تصویر خنده دار و در عین حال دردناکیه .. شکاف عمیقی بین ادراک ما با ادراک کسانی که اون حباب محدودیت رو تجربه نکردن .. جزئیات خیلی زیادی داره این تفاوت ادراک .. که الان هدفم بررسی اونها نیست .. ولی بسیار بنیادی و ماهوی و پر نشدنیه این شکاف .. این ترس .. ترس و ناتوانی ملخی که نمیتونه بالاتر از در قوطی بپره .. یا فیلی که هنوزم به یه دیرک چوبی کوچولو میبندنش .. این ترس و ناتوانی برای ملخ ها و فیل های آزاد مطلقا معنائی نداره ..
دو .  در اندرون من خسته جان - که همیشه دعوی این رو داشتم که پول بی ارزش ترین چیز هست برام توی زندگی و به دفعات این رو به خودم و اطرافیانم ثابت کردم که به خاطر حفظ پول کاری انجام نمیدم - یک امیر خسیس زندگی میکنه و برای خودش اتاقکی کوچیک ولی بسیار گرم و نرم و ضد انفجار داره .. اونجا برای خودش نشسته و منتظره که من شرایط خاصی برام پیش بیاد .. از شرایطی که اون امیر باهاش عشق میکنه وقتایی هاست که من به صورت کانترکت ( روز مزد ) مشغول کار میشم // دیگه هر روز در اون اتاق رو آب و جارو میکنه ، عصری میاد مخده و قلیون و چای توی استکان کمر باریک میریزه و هایده میذاره صداشو بلند میکنه ، سیبیلاشو تاب میده .. ورزش میکنه که رو فرم بمونه .. همش واسه اینکه من یه روز هم مثلا مرخصی نگیرم که هیچ خدائی نکرده یه وخ دو ساعت آف نگیرم  .. توی اون یک سال موفق شد کاری کنه که در کل سال من فقط یه روز به خاطر ی عمل جراحی مرخصی گرفتم .. و توی این ۵ ماه هم هنوز هیچی ..  بدبختی این که خود اون امیر درویش مسلک این موجود رو ساخته و اون اتاق رو هم خودش براش طراحی کرده  .. و با چه اهداف مقدسی هم این کارو کرده  .. وحالا موجب آزار شده . نمیدونم باهاش چیکار کنم حالا .. ولی فک نکنم بذارم همینجوری به عیشش ادامه بده ..
امروز باهام کاری کرد که بیام سر کار و ۴ ساعت صبح رو کلا خواب طی کنم .. و فحش بدم ،، آخه چرا ؟   

Friday 5 October 2012

Star-Shine

       I went there again ,, and sat there again with the people I like ,, Good people that I can't be like them but I can look at them ,, Share my toughness with them ,,and let them heal me ,, may be I'm exaggerating but they are very good ,, and I'm Still surprised .. But I'm happy , when I get to something good ,That I find out it is better than me ,, I get humble . I get quiet and I start fill my self with them ,, This is something I was waiting for , for a long long time now. from the writing point of view and seeing some REAL good people as well. it is nice to sit on this shore and feel the ocean in your skin pores .. this thirsty Skin .. this athirst Soul  ..

       Th topic was " Good morning Star Shine , The Earth says Hello ! " and we started our 20 Minutes :

      In those 5 seconds of free falling , I was thinking about all the mistakes I've done from this morning , in order to avoid THIS, and now it is happening .
     
      First I left "Suzanne" and kids , without any note , not even the yellow sticky on the fridge, I just packed minimally and got out of My 15 year old life. Just like that .Then I drove all  the road with 140 Km/hr , and I killed that withe rabbit Also .. All because I wanted to go Up this mountain before Darkness, as I am very bad to do any thing and I mean any thing in the darkness , and if her home was on top of this Hilarious rocky  mountain so I had to ...
  
     By this time I reached the bottom of Canyon with the loudest noise , I was waiting for an explosion to follow , but it didn't . The seat belt was half way in my chest and i was watching the air bag shudder with the rythem of my heart , but I was surprisingly steel alive , but bloody , bloody as my life , bloody as Earth 

    I guess I managed to do the one and only right thing in my life That now I don't know if it was right or not , but it seemed so right there, you know me and Suzanne used to Call each other with natural things like fire or wind or sun or soil or rain or Any thing .. but I weren't using these terms any more, it was a long time . 

   I Sent a SMS to "Suzanne"  : " Good morning Star Shine , The Bloody Earth says Goodbye ! " and died after pressing the Send button . 

   I'm not sure now, I hope that she doesn't get angry that much .

    I finished it and didn't want to share it after hearing what they've Wrote in that 20 minutes .. but I Said WTH .. what is going to happen .. so I did read it finally and they again said that it is very good .. I asked them to tell me what should I do to have a larger vocab. Library in my mind and they said I have to read A lot in English, probably as much as I do it in Farsi .. It is very hard I know ,, but I'm gonna start doing it .



Friday 21 September 2012

The Mailman Came ...

       Well I finally joined this "Writers Club" as passed Tuesday,  as I always wanted to get more serious in writing in English , in which as a matter of fact I have a very long road to pass .

       The group is consist of 10-12 writers varying from an old guy who has two published novels and is working and the next ones and lives on his income from writing , to me who is the new beginner in English writing . they were very very supportive and welcoming, and I really enjoyed my rank there ( The weakest member of the group -Given to me by myself- ) as I always was trying to get somewhere that every body is better than me so I can easily and joyfully quench  my desire of learning from each and every one of them.

       They started by introduction of themselves and for me - seeing nothing from Canadians but my bosses - it was very nice to see some ordinary people with spectacular talent of writing and it was - I hope - that first step that I always wanted to take to get to  know some "Better" people in this society .

       Then they pull out a prompt and gave every one 20 minutes to write about it . again it was a dream come true for me being in an exercise like this after a long long time .. and this time in English .  The Prompt was "and Then the mailman Came" and every body started right off , but for me it just took 10 minutes to take my time and enjoy looking my self sitting there .. just sitting there . and in the remaining 10 minutes I wrote this :

      The mail man finally came with his pink ship out the pink sky , and everybody in 9th section gathered in the yard to see if they have any mail in this century . It was a long time , a very long time just waiting for a letter to come . It was 700 years for me an due to others I knew that it could be just the beginning. 

      The mailman started to read names ,  Zack , Mack , Pak , Chak , Flak , Tak and Lack were in first group . they went up the stairs and got their mail Microchip inserted in the back of their neck. Wow ,, the Flash in their eyes was just astonishing, I - not having a letter before -  could easily die in return for Knowing what is in their letters . Flak burst in tears as she was smiling as well ... 19 Other groups passed by and in the last group , the last name was ... Piz .. Oh My .. am I analysing correct ?!

      The Mail man inserted the Microchip in the back of my neck , Oh what a joyful moment , what a bless . Going back to my space I heard my self confirming that I can definitely wait for the next 6700 years for my  next  letter . 


       Yes , that was it , and I read it among the master pieces ( in my opinion that the other members created in that 20 minutes .. they were way more Pro. than what I was thinking or may be I am "Nadid-Badid" in this category in Canada, anyway I really enjoyed hearing them reading what they have created in that short period of time , and I was surprised that as someone who hates "Fantasy-SiFi" , the first thing I wrote in English was in that Genre , and what a creepy one .. but they were Clapping for me .. they just did this for another guy who wrote a Tremendous Poem on this subject and I knew that they are doing this to encourage me and they certainly did so .. But me being much more on " Taghrir - e - Haghighat " Side of things really wanted them to tell me my problems and tell me how could I write something better or what part of the Structure I could fix , but they were insisting that it was an awesome job that I did .. two of them said that My sentencing is very similar to "Ernest Hemingway" :)))) .. and they were saying that so serious and real that I had real goosebumps there.. then I thought that these guys really "know how to impress" for sure !!

         Well yes I'm impressed and so excited to do the assignments and get back there in 2 weeks and I know that they call themselves a " Soft Crew " and not " Critique group " But I'm gonna make them stop the Hemingway story and Pick on me more serious . But who knows .. may be the next Ernest is writing this lines right now ;D ...












Tuesday 18 September 2012

" تقریر حقیقت ، تقلیل مرارت "


             دوست فرزانه ای شنبه ی دو هفته  پیش اومد پیشم و تو ی گپ ۲-۳ ساعته حرفای بسیار جالبی زدیم ،، که از اون زمان میخواستم بنویسم که بمونه ،، بعد از اینکه یکم آسمون ریسمون بافتیم آقای دوست گفت که یک مقاله از "مصطفی ملکیان " رو به تازگی بهش برخورده با عنوان " تقریر حقیقت ، تقلیل مرارت " .. که این دو رو وظیفه اصلی هر روشنفکر میدونه .. و میگه که هر روشنفکر و هر کسی که خودش رو توی اون جایگاه میبینه یا میخواد ببینه ..  به این دو کار مامور هست در مقابل افراد اجتماعش ، که اولا با بیان حقیقت اونها رو آگاه کنه .. و ثانیا دردهای اونها رو کاهش بده با استفاده از مسکن های روانشناسی و جامعه شناسی و ...
این مقدمات بود و جای بسیار جالبش برای من اینجا بود که انسان به نقطه ای میرسه که این دو وظیفه باهم در تعارض قرار میگیرن به گفته ی استاد ملکیان . ( که به نظر ایشون این نقاط تعارض کم هم نیستند و به نظر من این دو کار تقریبا همیشه باهم در تعارض هستند . ) زیرا که حقیقت تلخ است " الحق مر " و وقتی بیان میشود کام شنونده را تلخ میسازد ،، و این به وضوح در مغایرت قرار میگیرد با کاستن درد و رنج ( البته در بیشتر موارد ) . خیلی جالب بود چونکه من دیده بودم قبلا هم که آدم ها همینجوری تقسیم میشن ، به کسانی که " تقریر حقیقت " براشون مهمتره و در الویت قرار داره و آدمهائی هستن که " تقلیل مرارت " براشون ارجح هست .  آدمهائی  هستند که وظیفه اصلی خودشون رو " محبت " قرار دادن حتی به این قیمت که مردم فکر کنن که انها ابله هستند .. یعنی حتا این حقیقت رو بیان نمیکنن که : " من ابله نیستم " .. برای اینکه محبت خدشه دار نشه ، و در عوض کسانی هم هستند که در این سر این طیف قرار دارند .. یعنی حقایق خشک و تلخی که به نظرشون میرسه رو حتا به ذره ای محبت آغشته نمیکنن مبادا قطره ای حقیقت پوشیده بمونه .. و کسانی هم هستند که در این میانه به طرز هنرمندانه ای میرقصند و به هر دو جنبه توجه دارند .. که خیلی خیلی کمیاب هستند .
در ادامه حرفامون گفتیم که نمونه های تقلیل مرارت یکیش مذهب هست . که با جواب دادن به سوالات بنیادین هستی برای بسیاری از مردم وسلیه کاهش رنج انها میشه و مثلا انها رو در عزای از دست رفتن عزیزانشون آرام میکنه ، همچنین اون چیزی که در کشور های خارجی "نایس بودن" اسم میگیره همین تقلیل مرارت هست .. کاری که برخی خانومها میکنند هنگامی که همدیگر رو میبینند در مهمانی ها یا سر کار که از ظاهر هم تعریف میکنند در خیلی موارد حقیقت رو ابراز نمیکنند و به تقلیل مرارت از این راه میپردازند ، که البته آقایون هم راه های خاص خودشون رو دارن برای این کار . اینها به نظرم دقیقن همان مسکن های جامعه شناسانه و یا روانشناسانه هستند برای مقابله با درد و رنج های زندگی .. و به علت جوابگویی بالائی که در این نقش دارند نزدیک شدن به آن و نقد و بررسی آن بسیار حساس بوده در برخی موارد مثل مذهب حتی خطر مرگ به دنبال دارد . ( با وجود مخالفتم با مارکس یاد تعبیر " افیون توده ها " افتادم . )  گفتگوی طولانی هم وجود داره البته که آیا اصلا باید این کار رو کرد یا نه ؟ و در کجا و به کی و در چه شرایطی باید حقیقت رو گفت . اینه رو جلوی چه کسی باید گرفت .. بعضی چیزهای مهم تر هم وجود داره مثل اثرات مخرب حقیقت بر روان برخی افرادی که غرق در جریانی هستند .. و شاید از اون مهمتر میزان اثر بخشی "تقریر حقیقت" برای عموم باشه ..   
قصدم در این نوشته در اینجا بررسی کامل قضیه نیست . فقط یک نکته ی دیگر را میخواستم درباره گروهی از آدم ها در این ارتباط بنویسم که فکر میکنم من نیز به این گروه تعلق دارم و آن گروهی است که درباره نزدیکان (یعنی هر کس که نظر شما برایش اهمیت دارد و آن را میپرسد و کسی که ارتباط شما با وی از حالت توده به حالت خاص تغیر پیدا میکند چون غیر از آن نیازی به پرداخت هزینه های متبوع نخواهد بود  ) از روش " تقریر حقیقت " استفاده میکنند ، و روشن گری و بیان حقایق را ( که در نظری استاد ملکیان جزئی از پیمان راست گوئی به حساب میاید )  در صورت تعارض به " تقلیل مرارت " ترجیح میدهند . خود " مصطفی ملکیان" هم خود را به این گروه متعلق میداند ولی  در عین حال زمانی که دلایلی  بر میشمرد که در صورت تعارض "تقریر حقیقت" برتری دارد بر "تقلیل مرارت" در ذیل هر دلیل استدلال دیگری می اورد که دنبال کنندگان و برتری دهندگان به "تقلیل مرارت " به زبان میاورند .. و در آخر گویی که تصمیم را به خود عامل واگذارده .
من از این اصل به طور ناخود آگاه همیشه در طول زندگی خودم پیروی کردم در معاشرت با دوستان نزدیکم ، و لذت بردم وقتی دیدم دلایل ملکیان رو در رجحان این روش بر دیگری ..  به مشکلاتی هم برخورد کردم ، از جمله ی انها این بازخورد رو از بعضی گرفتم که آدم ترسناکی هستم که الان میتونم بفهمم که دنباله رویم از این سیاق بوده شاید که چنین تصویری رو به کسانی که من رو  میدیدن القا میکرده ،، دیگر اینکه چندی از نزدیکانم هم این روش رو ناپسند میدونستن و شنیدن حقایقی که به نظر من میرسید براشون سخت میومد که در انتها وقتی  نگاه میکنم میبینم کسانی بودند که به مسکن ها عادت کرده بودند و تحت تاثیر اون مسکن ها تصویری غیر واقعی از خود داشتند .. بعد حرفهای من سبب میشد که اون تصویر در هم بشکنه ،، در هم شکستن تصویر فرد از خودش هم نشانه جالبیه .. من خودم فرض میکنم که کسی از در وارد بشه و به من حرفهای بزنه که با اون چیزی که من هستم تفاوت بسیاری داره .. و اون فرد هم طوماری از این حرف ها رو برای من ردیف کنه ،،  فکر میکنم خیلی خیلی راحت بشه تشخیص داد که کدوم یکی از اون حرفها حقیقتی هر چند کوچیک توی وجود من داره .. و کدوم یکی از اونها کاملا بیجا و نادرست هست .. اون حرفهای که ریشه در وجود من دارند من رو ناراحت میکنند .. من رو در هم میشکنند . و اون حرفای دیگه رو به راحتی میتونم بریزم سطل اشغال ، ولی انهائی که راست هستن رو نمیتونم .. میزان و شدت این در هم شکستن در مقابل حقیقت چیزیست که دقیقا رابطه ی مستقیم داره به ارتفاع برج عاجی که از مسکن ها برای خودمون ساختیم .. ترس خواهد داشت مراوده با انسانی که به طور پتانسیل امکانش باشه که در هم بشکنی از حرفش ..
من به شخصه از حقیقتی که بهم گفته بشه طبعا در خودم فرو میرم .. و به خودم نگاه میکنم .. ولی اینکه خرد بشم .. اصلا // چون همیشه سعی کردم که تصویرم رو از خودم تا جائی که میتونم واقعی نگاه دارم .. داشتن یک تصویر واقعی از خود کلید ورود به دنیای حقایق هست . کسی نمیتونه به انسانی با تصویر واقعی از خودش چیزی بگه که اون انسان سعی در کتمان یا پوشاندن اون در لایه های زیرین ناخود آگاهش داره ، انسان با تصویر حقیقی همه چیز درونش بارش مثل روز روشن و شنیدن دوباره ی انها خردش نمیکنه  . و کسی که تصویر واقعی از خودش نداره .. با تمام خوبی ها و بدی ها و زشتی ها و زیبائی ها به درد دنیای واقعی نخواهد خورد . چون روزی به آدمی مثل من برخواهد خورد  و در هم خواهد شکست .. سخت هم  در هم خواهد شکست .. نه از روی سوء نیت من .. بلکه از روی سرشتم .. که همه چیز رو نشون میدم ، و کم نیستن افرادی مثل من . من توی زندگی انتخاب کردم که یک آینه ی معمولی باشم .. نه آینه ی ملکه ی داستان سفید برفی با وظیفه " تقلیل مرارت" به قیمت دروغ . این انتخاب دوستان کمی رو در اطرافم باقی میگذاره .. ولی انهائی که باقی میمونن حقیقتن "بهتر از آب روان" هستن واسم  .  

Friday 7 September 2012

خوب ، بد ، زشت ، خوشگل


مثل همیشه با انرژی فوران کننده ای کار روزانه خودم رو شروع کردم ،، با اینکه خونه ام دو تا کوچه با محل کارم فاصله داره باز هم ساعت ۸:۲۰ رسیدم سر کار .. آلبرت پرسید : " اساس کشی کردی ؟ "  گفتم :"اره " .. هووم کرد و گفت : " پس دیگه الان خیلی نزدیکی ،،، " ....
دو سه تا کار توی خونه هست که مونده و نمیدونم چرا اینقدر برام سخته انجامش ، باید خر و پرت های روی میز سفید و میز تحریر رو بردارم ازشون عکس بگیرم و بگذارم برای فروش به قیمتهای خیلی پایین که یکی بیاد ببردشون (یکی مثل مرده شور که این روز ها کاش همه رو یکجا باهم ببره ،، هم از این دست مرا .. هم از این دست تو را ،، رمه را ،، همه را  ) . بعد هم یک میز کامپیوتر مشکی بخرم با یک میز ناهار خوری سفید مشکی چون که یک مبل سفید-مشکی خریدم ، میز وسط رو هم باید بفروشم ، خیلی گندس .. مبل سکشنال به اندازی کافی گنده هست، باقی چیزها رو باید مینیمالیستی کوچیک بگیرم ، .. توی هر خونه فقط جا واسه یه  چیزه گنده هست  ..
اساس کشی هم خودش داستانی بود ،، از اینجا شروع  میکنم که ۵ شنبه ۳۰ ام . جمعه ۳۱ ام و شنبه ۱ ام است ،، من باید جمعه ظهر این خونه رو تحویل بدم و شنبه صبح اون یکی رو بگیرم ،، با کلی جار و جنجال و تهدید و ارعاب "می می" (اسم جالب و با مسمائی داره با اون ادواتی که هر یک هم نهشت است با ۳.۵ پاملا اندرسون -در۷۰ سالگی البته- .. هر دو مدیران ساختمونم اسمهای باعشقی  دارند .. اون یکی با سه چارک قرن سن هست " لیدی D " به جان خودم ، فک کن ... !!)  اینجوری شد که همون جمعه ولی ۸ شب خونه جدید رو بگیرم ،  ۸-۱۰ آسانسور برای من بود که اساس برود ۲۸ طبقه بالای کره ی خاکی .. جمعه صبح کسی برای کمک در دسترس نبود و من به هر حال باید اساس رو از ظهر جمعه تا ۸ بیرون میگذاشتم پس تصمیم گرفتم با کمک جوانمردانی ۵ شنبه شب این کارو بکنم .. در کمال کله شقی کل وسایل رو پک شده و آماده برای بردن گذاشتم حیات پشتی .. توی ایران یه  جعبه پیتزا رو گذاشتیم روی دیوار پارکینگ رفتیم کچاپ بیاریم وقتی برگشتیم نبود پیتزا و نبود جعبه ،، ولی اینجا ایران نیست شکر خدا و اساس ما بی کم و کاست تا ۸ جمعه سالم موند ..     
القصه قرار بود ساعت ۷:۳۰ دو مرد درشت اندام با بازوهای در هم تنیده و ماشین قول اسایشان بیان و اساس رو ببرند پرتاب کنند تا طبقه ۲۸ . آمدم خانه را که سابیده بودم (یک چیزی میگویم یک چیزی میشنوید خودش یه پست جدا میطلبه  ) تحویل دادم .. بالشتی گذاشتم و خوابیدم .. بیدار که شدم ۸:۱۵ بود و خبری از مردان آهنین نبود ، دلم شور افتاد به واسطه ی هماهنگی نیم بندم با این مرتیکه های "اساس کش " .. گفتم شاید نیان و مجبور شم خودم اساس را به نیش بکشم ... سر آخر با سلام و صلوات ۸:۴۰ آمدند .. در میان گرد و غبار حاصله از هیولای آهنین صدای شیپور مناسب برای لحظه ورود و نوری که از پشت میتابید دو تا "چیز " دیدم که اول فک کردم "چیر لیدر"های زشت مردان آهنین اند .. ولی بعد دیدم که نه .. اینها خودشون اند .. خود شاهزاده های رویا .. یک پیرمرد بی دندون با شباهت عجیب به "آ تقی " در آینه عبرت .. و یک پسر ۱۵-۱۶ ساله که از دستان جا به جا کبود و چشمان حلقه افتاده و ماتش هیچ نوای خوشی جز آهنگ "مرثیه ای برای یک رویا " به گوش نمیرسید .. "کور شوم اگر دروغ بگویم" ،، حاصل ما از دنیای دون همین بود ،
پسر جوون یک حلقه ی دو سر تیز از ابروش رد کرده بود که فک کنم تمامی حرصی که به من داد در ۲.۵ ساعت اساس کشی جمع  شد نوک تختم و خورد حلقه رو پاره کرد و جیغ و هوارش به آسمون رفت .. نمیگم دلم خنک شد .. حتا یکمم سوخت .. چون اون هم بلاخره قربانی این نظام کثیف و صاحب زورگوی کمپانی بود ،، ولی من هم همینطور ، تازه من گفتم مگه که "پیرسینگ " کن بعد بیا اساس کش شو ؟!! والا  ..    
محله ای که بهش اساس کشیدم هیچ شباهتی به جای سابق نداره .. که باد از یک گوش میومد و سکوت از اون یکی در میرفت ..
اینجا مرکز شهر بود و تا ساعت ۲ شب هر شب صدای جیغهای مستانه ی جوانان گمراه به هوا بود ،. جیغهای غریب و وحشیانه که نمیشود فهمید در حال انجام چه کاری کشیده میشوند ،.. شب اگر از خانه بیرون بروی چند نفر میایند که به تو عینک گوچی مارک دار بفروشند نخی ۲۰$ ...
صبح شنبه که داشتم اساس ها را مراتب میکردم یکهو متوجه شدم که "نی" ها نیستند . ( " نی " ها پروژه ای بودند که با ۳۰ تا نی که از نیستان ببریده شده بودند روی دیوار خونه قبلی اجرا شده بود ) .. طی چند صحنه فلش بک یادم آمد که بیرون کنار در ورودی گذاشتمشون در حین اساس کشی و یادم رفته بیارمشون بالا و بیرون موندند .. به امید اینکه اینجا شهر امن و امتحان پس داده ایست پایین رفتم و در ورودی رو که باز کردم با صحنه فجیعی روبرو شدم ..
تمام نی های عزیزم در محوطه تخلیه بار تکه تکه و پراکنده شده بودند .. باد اومد و یک گون رو - نمیدونم از کجا - قل داد از اینور صحنه به اونور .. و نگاه من "پان" کرد از این سر تا اون سر این کشتارگاه بیرحم رو .. باد دیگه ای اومد و یک تابلو رو با صدای جیر جیر خفیفی تاب داد .. بغضی هیولا ور توی سینم رو چنگ میزد .. همین لحظه متوجه لرزش کمی توی تن باریک و ظریف یکی از نی هام شدم ، دویدم بالای سرش .. به ستون کوبیده شده بود و نوار نوار از هم باز شده بود ،،  به سختی نفس میکشد و صدای نفسش با سوت عجیبی از لای نوار ها شنیده میشد .. سرش رو گذاشتم روی  زانوم ، لبخندی عجیبی زد و بریده بریده گفت : " خوشگل شدم امیر .. نه ؟! " .. هیولا هجوم آورد پشت چشمام .. گفتم :" معرکه شدی ! " .. دیگه تکون نخورد و صدای سوت قطع شد  ..   در حالی که چونه ام میلرزید نگاهم روی بدنه ی "نی" ثابت موند .. با نوک چاقو نوشته بودند : " به ' داون تاون '  خوش امدی بچه سوسول ! " ..

Monday 3 September 2012

دنیا از طبقه 28


<و زمانی رسید که باید روی پاهام می ایستادم و راستش رو میگفتم . حالا به هر قیمتی که میخواست تموم بشه . چون دیگه دلیلی برای نگفتن نبود .
و ایستادم و راستش رو گفتم و قیمت بسیار گزافی رو پرداختم . چون نمیشه همیشه توی خیال سر کرد . با هر چیزی بخوای روبرو بشی باید اول لخت و بدون پیرایه بتونی ببینیش . هر چند که دیدنش سخت باشه بعد از دیدنش دیگه نخواهیش . قمار بزرگی بود و من همیشه فقط یک کار بلد بودم .. اینکه دستم و رو کنم .

<حس عجیبیه وقتی بین تو و اون چیزی که آرزوت هست فاصله ای نمونه جز خودت . این اون وقتیه که باید به خودت بگی " از میان برخیز " .. چون خودتی و خودت .. میتونی باز هم بازی کنی ولی دیگه برای کی؟ برای خودت ؟ برای بلند  شدن امروز هم دیره.. چه برسه به فردا .

>شهر خالی شده . خالی .  لخت و بدون پیرایه و افسون و سراب . همه چیز واقعی شده . پرده ای نیست و همه چیز به طرزی عجیب (ولی قابل درک و قابل پیش بینی ) متفاوت از زمان پرده نشینی .

رروبرو شدن رو دوست دارم . خیلی خوبه .. خیلی .. همه چیز باید با همه چیز روبرو بشه .. من باید با همه چیز روبرو بشم . 

Monday 20 August 2012

یک جفت ماموت .


 گاهی وقتها دقیقا همون چیزی که لازم داری ،، یا دقیقا همون چیزی که لازم نداری به صورت صحنه آرائی عجیبی توی شرایط و موقعیت عجیب تری جلوی روت سبز میشه .
- همه ی ساعت ها متوقف میشن و عقربه هاشون به هم نگاه میکنن .. برگهای درخت ها به باد میگن که خفه شه و یه دقیقه بذاره ببینن چی شده ،، چراغ ها ی راهنمائی خاموش میشن و پلیس ها سوت میکشن بدون اینکه کسی بدونه چرا ،، و تمام آدمهای دور و برت توی هر حالی که هستن ثابت وای میستن گردنشون رو میچرخونن تا ببینندت و به تو نگاه میکنن و تو میفهمی که یه اتفاقی میخواد بیفته که لازمش داری یا از رویدادش بیزاری .. اینور اونور رو نگاه میکنی .. یه موزیک پخش میشه با طبل ریز و پری توی پس زمینه و صدای بلند شیپور .. و میبینیش -
 همه چیز به همراه آغاز اتفاق دوباره از سر گرفته میشه ،،،
جلوی ی سالن فستیوال تاتر منتظر ایستادی که تاتر شروع بشه و بری تو .. نفر سوم صفی .. دو تا دختر یکی بلوند و دیگری مشکی با تی شرت های سیاه (یکیشون پیراهن چارخونه روی تی شرت سیاهش داشت ) و آرایش های پانک در حالی که دست همو گرفتن پشتت وامیستن ،، با توجه به نوازش های مکرر، رابطشون چیزی نیست که بشه متوجهش نشد .. ولی کمی که میگذره متوجه چیز متفاوتی میشی .. دختر بلوند چشم از دختر مشکی برنمیداره .. نه اینکه هی چک کنه هی اونورو نگاه کنه نه .. چشم بر نمیداشت .. یک نگاه مستمر .. یک نگاه دوخته شده .. نگاهی که اجازه نفس کشیدن رو هم میگیره .. نگاهی که میسوزونه ،، معذب میکنه .. حتا اگر از کسی باشه که "عاشقته" یا کسی که " عاشقشی " .. ولی با کمال تعجب میدیدم که دختر مشکی پیرهن چارخونه نه تنها ناراحت نمیشد .. نه تنها حس خفگی نداشت .. بلکه شاد بود .. زنده بود .. و بسیار بوسه دهنده .. چشمای دختر بلوند رو میبوسید ،، 
مثل اینکه آخرین موجودات از یک گونه ی بسیار نادر رو به چشمم ببینم ، مثلا "میش مرغ " یا " کاسپین پونی " یا حتا یک جفت "ماموت" که زنده شده باشند دوباره و بهشون اجازه داده باشن که چرخی بزنن و خودشونو به اونهائی که دلشون میخواد نشون بدن ،، هیجان زده شدم ،
ماموت ها تمام طول نمایش ردیف جلوی من سمت راست نشسته بودند و من هر بار که میدیدمشون .. اون نگاه قطع نشده بود هنوز .. نه نگاه قطع شده بود نه اون حس ،.. نشستند .. کار که تموم شد سرشون رو ی شونه های هم ،.. از سالن بیرون رفتند .. (بله .. من فرق بین  " قناری ادا در آورندگان " و " حس دارندگان " رو میدونم ) .. من اینو که میگم شاید فکر کنید که اغراق میکنم ،، یا پیاز داغش رو برای این متن دارم زیاد میکنم ،، ولی اینطور نیست . بدون هیچ اغراقی عینا همینی که میگم بود ...و اره منم همینقدر تعجب کرده بودم ،
 توی همون سالن بود که یاد دوستی افتادم که زمانی نظریه ای داشت و شاهدان بسیاری هم بارش توی فیلمها و هنر و ادبیات میاورد .. و من باهاش مخالفت میکردم ،.. میگفت که ذهن جنس مرد .. از درک عشق عاجز ..این خیلی حرفه سنگینیه.. حرفیه که وقتی میخوره به آدم مدتها بعد میتونی بهش فکر کنی حتا .. چونکه خشم اولیه ای که ایجاد میکنه بسیار زیاده .. برای منم شاید چند سال طول کشید تا بتونم دوباره به یادم بیارمش ، وقتیکه این دو تا دخترو دیدم ،.. که عاشق و معشوق بودند .. فکر کردم که کسی که اگربتونه اونطور نگاه کنه .. و کسی که اگر بتونه اون بار رو تحمل کنه .. یعنی اگر بخواد حادثه ی "عشق" اتفاق بیفته .. باید هر دو زن باشند ..  یعنی اگر عشق رو در معنای توجه در نقطه ی اوج بگیریم ..کسی که اینقدر توجه کنه و کسی که اینقدر بتونه تحمل کنه و پذیرا باشه که بهش توجه بشه ..اینها طبعا باید هر زن باشند .. و خیلی سریع جمله ی بعدش آمد که .. بقیه ول معطلند .. ول معطلند ..
 ( البته انسان مدرن که هیچ وقت قبول نمیکنه ول معطله .. " تعریف های جدید " ی از عشق داره .. ولی خوب .. ... خیلی دردناکه .. خودشو گول میزنه .. انگار توی یه شهری بستنی نباشه .. مردم شهر اسم لواشک رو بگذارند بستنی .. بعد یه شعرهایی داشته باشن که توش گفته باشه " بستنی عجب خنک باشد " .. بعد همه بگن اره اون بستنی های قدیم بوده که خنک بوده .. بستنی های الان خنک نیست ،، یا نهایاتان لواشک هاشون رو بزارن یخچال و بخورن . این کاریه که ما داریم با شعر مثلا سعدی میکنیم : " مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم .. که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم " .. یا .. "شوقست در جدایی و جورست در نظر .. هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم" .. ماموت ها شبیه حرفهای سعدی بودند .. ! )
راستی اگر اینجور باشه چی .. اگر جنس زن برای عذاب کشیدن به گیر مرد های عشق نفهم افتاده باشه  چی .. اگر این ترکیب لذت آفرین  " زن - مرد " فقط یه حیله باشه برای ادامه ی نسل آدمیزاد .. اونوقت چقدر بدبختند زن ها .. و چقدر بدبختند مرد ها .. (برای اینکه خیلی جنسیتی نشده باشه و حرف دوستم رو هم کماکان قبول نکرده باشم .. بگذارید بگم چه بدبختند انسانهای "عشق فهم " و چه بدبختند انسان های " عشق نفهم " که دسته ی اول در جنس زن  اکثریت دارد و دستی دوم در جنس مرد .. ولی نمونه های خلاف هم زیاد میشه دید .. )  که دنبال دو تا چیز مختلف جائی میگردند .. که هیچ کدوم از اون دو تا چیز اونجا نیست ..
آیا غیر قابل دنبال کردن و گنگ نوشتم ؟ میشه یه بار دیگه بخونین ؟   
https://mail.google.com/mail/ca/u/0/images/cleardot.gif

Wednesday 15 August 2012

از اول اولش ..



جرقه اولی که به ذهنم رسید برای نوشتن اینه که درباره یکی از فامیل  هامون بنویسم ، که کلیه هاشو یهو از دست داد به فاصله ی دو ماه از ازدواجش و شوهرش مجبور شد که ازش مراقبت کنه و خرج بیمارستانش و اینها رو بده ،، با اینکه دخترناراحت بود خیلی از اینکه اینقدر زیر دین این آدم بره ،، چون پسر راننده ی کامیون بود و دختر فقط میخواست که یه "شوهر" داشته باشه و .. زنش شد ،، ولی حالا با این شرایط که پیش اومده  پسره خیلی بیشتر از شوهر شده بود براش ،،
بعد دیدم که حالا چیه که میتونه این شرایط رو دراماتیک کنه ،، حضور یک زوج یا زوجهای دیگه ... که تنور مقایسه رو بشه داغ کرد ،

بعد اینجاس که پِرمیس به وجود  آمد یعنی اون چیزی که لازمه برای هر فیلمی ، پرمیس میتونه این باشه که : " مقایسه کور کننده س  و جلوی دیدن حقیقت رو میگیره ،، آفتی هست که خیلی ها دچارش میشن ،، به شکل های مختلف "  ، این پرمیس اینطوری به ذهنم رسید که تنها چیزی که این فامیل ما رو اذیت میکرد به نظر من "اسم" کار این آقا بود وگرنه چیزهای دیگش خیلی خوب بود ، هم به نسبت خوش چهره و قد بلند بود و هم رفتار مناسبی داشت حد اقل در حضور ما ( که همین کفایت میکنه .. منکه قضاوت نمیکنم کسی رو ،، من فقط دارم الهام میگیرم واسه داستانم ) .. و از همه مهمتر اینکه در حد توانش  وقت و انرژی میگذاشت توی زندگی با همسر بیمارش .. که زن تمام اینها رو داشت به آتش مقایسه و حرف این و اون یا توهم حرف این و اون میسوزند ،

حالا باید بر اساس این هدف اصلی شخصیت های متنوع تری وارد ماجرا بشن که این فامیل ما و شوهر راننده کامیونش یکی از زوج ها باشن ، مثلا چند تا خواهر و برادر توی یک خانواده بزرگ ،، یا یه سری رفیق دانشگاهی که قرار گذاشتن که همو بعدا ببینن ،، و یکی دو سه  تا زوجشون باهم ارتباط داران و یکی دو تا زوج هم بعدا میان ،،    مثلا توی یه ویلائی توی شمال باهم قرار میزارن ،، یا اگر خواهر و برادر باشن توی یه مهمونی خونه پدری شون ،(یا اگر آدم حوصله کرد و چیزی به فکرش رسید میتونه یه گروه بکر تر رو انتخاب کنه که به فضای فیلمهای گذشته شباهت کمتری داشته باشه ) ( البته باید بگم از اونطرف هم که شباهت زدائی و یا آشنائی زدائی توی فیلمسازی زیاد طرفدار نداره مثلا توی یه چیزی مثل همین انتخاب گروهی که شخصیت هات دارن ،، چون فیلم ساز های بزرگ هم با گروه های خیلی آشنا و گاهی تکراری و دم دستی کار کردن و خلاقیت رو گذاشتن برای روابط بین آدمهای این گروه ها و نحوه ی  نشون دادن اون )ا 

 گره اول ماجرا معرفی کردن این شخصیت ها ست و بدون شک یه اتفاق که بین یکی از زوج ها یا چند تاشون در حال شکل گیری هست ، مثل اینکه یکی از برادر ها همسرش شک کرده که اعتیاد داره .. و هی بهش گیر داده که داری یا نه توی سناریو " خانه پدری "  ،، یا خیانت مثلا،، که شاید شک به ارتباط بین یکی از اعضای گروه مرتبط باشد با یکی از کسانی که قراره ملحق بشن توی سناریوی "دوستان" ،، و ما منتظر گره دوم ،، وارد مهمونی یا ویلا میشیم ، یا رستوران یا کافه دوران دوستی ، یا ویلای جنگلی ( به اینجا که رسید خیلی ترسیدم که داره شبیه " درباره ی الی " میشه ولی پرمیس من فرق میکنه " الی " پرمیسش راست گوئی و قضاوت بود ... ولی برای در آمدن از سنگینیه شباهت به اون فیلم بزرگ ترجیح میدم ویلای  شمال نرم.. همچنین حالا که فکر میکنم شاید گروه دوستان هم از "ضیافت" گرفته تا  "سعادت آباد " زیاد دستمایه قرار گرفته .. پس این کفه رو به نفع یک جمع خانوادگی پر جمعیت سنگین میکنه .. که تا حالا کمتر بهش پرداخته شده )ا

 گره دوم سخت ترین جای فیلمه ،،  یا خیلی اوج داره ،، که بعدش از اون بالا پرتاب بشیم ،، یا توی هوا معلق بشیم ،، یا زمینه سازی میکنه به صورت گره های تو در تو برای پرده برداشتن از یک راز بزرگ در پایان .. یا به طرز و شیوه ی دیگه ای زمینه های قبلی رو پر رنگ تر میکنه و میپزه و ما رو برای یک پایان بندی جنجالی آماده میکنه ،، هنر هر فیلم نامه نویسی توی گره دومش هست که نشون داده میشه .. یعنی تاحالا هر چی که گفتم دون پاشی بوده برای مخاطب که بیاد پای کار ،، اینجاس که باید درگیرش کنی ،، نفسشو بگیری ،، یه چیزی بهش بدی .. یا کاری کنی که یه چیزی رو کشف کنه ،

 توی این سناریو من دوس دارم درگیری نداشته باشم ،، یعنی اوج نگیرم ،، خیلی آروم یه سری فکت ها رو نشون بدم ،، که بیننده رو مدام به چالش بکشه و بیننده خودش رو جای شخصیت هام قرار بده و بگه که الان من اگه بودم اینجوری میکردم یا اونجوری میکردم ، یا فلانی داره درست رفتار میکنه یا نه .. یا از عناصر آشناتر تعلیق استفاده میکنم ،، مثل اینکه چیزی رو به تماشاگر نشون میدم ،، که بازیگرم ازش خبر نداره . ( من اینو بیشتر دوست دارم تا بر عکسش یعنی چیزی باشه که بازیگرم بدونه ولی تماشاگر هی بخواد منتظرش باشه .. این خیلی جنائی و پلیسی میشه ) ،، و در نهایت رازی رو برای همه آشکار کنم .. که مثلان ۵ درصد تماشاچی ها حدسش رو زده باشن ،، و ۲۰-۳۰ درصد هم تا نزدیکش رفته باشن ..ا
 مثلان اینکه پدر/مادر خانواده پدر/مادر اصلیشون نیست ،، حالا دلیلش باید در راستای پرمیس باشد .. و به پایانبندی راه داشته باشد ،.. بعد همه با هم برن دیدن پدر/مادر اصلیشون .. یا اینکه  بالاخره توی خانه پدری بچه ها ی رازی رو میفهمن ،، که باهم میرن به سمت پایان بندی بعدش و توی این همکاری قوس شخصیت شون رو هم طی میکنن .

 حالا باید فکر کرد زیاد ،، که گره دوم خوبی درس کرد واسه این کار و نوشتش .. ا

اگه واسه ی هر قسمتش ایده ای داشتین بگین