Friday 26 October 2012

یوز ملنگ و دخترک خواهر شوهر مرده



۱-    یک فیلم آمد به کله ام که بسازم در آینده های در و دراز که خیلی فیلم ساز مشهوری شدم ، ، درباره یک دختری که شوهر خواهرش مرده و اون دختر نمیتونه اونجور که  میخواد خواهر عزیزش رو دلداری بده .. و همینجور با احساسات تته پته کنان موقعیت ترحم بر انگیزی رو بوجود میاره .. که شخصی میخواد به کسی کمک کنه و احساساتی درونش هست که میخواد بیرن بریزه ولی عواملی جلوش رو میگیره از جمله اینکه این شکل بروز احساسات به صورت سنتی و همراه با اشک و زاری اصلا در توانش نیست .. چون روحیاتش طوری شده که اصلا از هیچ چیز شاید انقدر ناراحت یا خوشحال نشه که اینقدر ابراز احساسات طبیعی و درست بتونه ازش بروز کنه .. اون بقیه رو هم همینطور میبینه و فک میکنه که اونها که اینطور ابراز احساسات میکنن نقش بازی کنان حرفه ای هستند .. یا تصویر های عجیب از زندگی درونی و خانوادگی شون توی ذهنش میاره که توانائی این همه اشک ریختن یک جا رو دارند  ..  (مثلا شوهراشون هر روز شکنجه های عجیب غریب میکنندشون یا ... )
       این مدل کسی رو دور و اطرافم زیاد دیدم ،، در نسل جوان تر .. که شاید براشون سخته که مناسک چندین و چند ساله ی ابا و أجدادیشون رو پیاده کنند در موارد خاص .. مثل همین تسکین انسان فقدان زده .. یا مثلا حتی تسکین های خیلی ساده تر ..  در نسل جوان تر اختصاصا این امر درباره مناسکِ همراه با ناراحتی پیش میاد .. مثل یک مراسم عزاداری یا یک مراسم مذهبی .. مثلا میشود این داستان رو عینا برای دختر / پسر  جوانی گفت که بعد از ده سال به ایران برمیگرده و همون زمان پدر بزرگش برای مثلا شهادت یکی از امام ها یک مراسم مذهبی دارند و نذری میدهند .. و پسر علیرغم احترام و عشق زیاد به شخص پدر بزرگش .. نمیدونه که چطور میتونه توی اون مراسم با خودش کنار بیاد و مناسک رو انجام بده . 
       حالا توی همین مثال خودمون .. چیزی که در حقیقت پیش میاد اینه که دختر در تمام مراسم همین جور صم و بکم شرکت میکنه و عذاب میکشه و خجالت زدگی به بار میاره .. و این غم توی دلش میمونه که مجالس ختم و سوم و هفتم هم تموم شدن و اون همینجور هاج و واج نگاه کرد فقط .. غم از این نتونستن . .که نشده راهی پیدا کنه تا حس حقیقی اش رو به خواهرش در قالبی که مورد پسند و در توانش بوده منتقل کنه .. که این حس حقیقی الزاما غم هم نبوده .. بیشتر شبیه همدلی یا همدردی بوده و آرزوی آرامش .. و در عین حال اطرافیانی رو شاهد بوده که با بیرون ریختن سیلابی از احساسات و عواطف که به نظر اون ساختگی و تصنعی میان و مهمتر از همه بی فایده ، سعی در آرام کردن خواهرش دارند ..
       ولی در فیلم دخترک پس از هاج و واجی در شب ختم .. شب سوم سعی میکند که برای آنچه در دل دارد نمودی بیرونی پیدا کند و حسش را منتقل نماید که موفق نمیشود و حتی موجب خنده و خجالت بیشتر میشود .. ولی در شب هفت با یک کلید قهرمان ما به آرامش میرسد و به آرامش میرساند .. کلید هم گوش کردن به "قلب" است .. هر چند ممکنه خیلی دم دستی به نظر برسه ولی اصلا هم دم دستی نیست .. خیلی هم کلید مهمی است .. حالا میگم چرا .. ببین اونهائی که اون روش سنتی رو پی ریزی کردند .. یعنی روشی که هزاران سال روی پاش وایساد .. اون سردسته .. اون قوچ گله .. اون به قلبش گوش داد .. و یهو زد تو سرش و موهاشو کند و هوار کرد .. کاه ها رو ریخت رو سرش .. گل مالید به خودش .. و همه دیدن که چقدر اصیل هست حس هایی که داره .. و بعد برای شباهت حس هاشون به اون .. اونها هم اومدن همون کار ها رو کردن .. ولی عموما دیگه بدون گوش کردن به قلب و عملی کردن ندای درون .. بلکه فقط با کپی کردن .. که آسون ترین کاره .. و انجام کاری که کاملا متضاد شاید باشه با انچه که در قلبشون میگذره ..حالا کسی اگر بخواد عمل اصیل دیگه ای از خودش بروز بده .. راهش راهه همون انسان هزار سال پیش خواهد بود .. یعنی همین که به ندای قلبش گوش بده ،. و کاری رو انجام بده که در هارمونی کامل با دلش هست .. اینطوری به خاطر مدرن بودن احساساتش حتما عملکردش فرق خواهد کرد از نظر ظاهری .. البته به ضرس قاطع میشه گفت که عملکردش    " کیچ" عملکرد سنتی رو نخواهد داشت .. و این برای اونها که به کیچ عادت کردن توی ذوق خواهد زد .. ولی الماس اصالت در این عملکرد خواهد درخشید .. و از همه مهمتر که فرضیه ای مدرن در برابر سنت جامه ی عمل پوشیده .. و یک انسان مدرن تنبلی رو کنار میگذاره .. زحمت میکشه .. و به جای نگاه کردن و حسرت کشیدن و نقد و نقد و نقد افکارش رو به یک عملکرد تبدیل میکنه بر اساس انچه در قلب و مغزش میگذره ..
       این فیلم دارای نریشن و میزانسن ها و طراحی صحنه های بیضائی وار خواهد بود و همچنین از تدوین " Ameli " وار بهره خواهد برد ..
۲- رفته بودم در یک جنگل دریک اعماق خیلی خیلی تاریکی ..جنگلی بسیار تاریک و اسرار آمیز و وهم آلود و خیال آجین .. رفته بودم انجا که از گونه ی بسیار نادری از یوزپلنگی بسیار بسیار درنده خو و وحشی و در عین حال بسیار بسیارزیبا و با وقار و ابهت  که فقط و فقط در اون جنگل خیلی تاریک یکی دو تاشون باقی مونده بودند عکاسی کنم و شاید هم بیشتر . شاید اصلا یکیشون رو بیارم خونه با خودم ، که بخوابه پای تختم ، و از شیرش بنوشم . و از پشمش بپوشم ، و عکسش را بفروشم .
       پس از سه روز و سه شب راهپیمائی فرسایش آور و آسفالت به دهان آور ، به تاریکی وهم گون جنگل قدم که گذاشتم ، دریافتم که تا بالای ابرو در باتلاق خطر افتادم ، و نه راه پس مانده و نه وجود پیش روی .. پس ترسان و لرزان و ناخن خایان ، با ته مانده ی همیتم قدمی پیش گذاردم و قدمهای دیگر ..

       گاهی صدای خرد شدن شاخه یی خشک از درختی تنومند ، وحشتی سترگ در بند بند وجودم میگسترد از ترس بر آشفتن خواب این خفته ی دهشتناک .

       آقائی که شما باشی همینطور جلو میرفتم و چشم میگرداندم بلکه یوزپلنگ این بیشه ی وهم های بیشمار و در عین حال زیبائی های بی حد و حصار شاید از گوشه ای برای نوشیدن آب رخ بنماید .. که ناگاه چند ضربه ی دستی پنجه مند را به روی شانه احساس کردم ، و به چشم دیدم که فاصله ای ندارم از آنجا تا در آغوش کشیدن الهه مرگ .. به هزار والزاریات روی برگرداندم .. آنچه میدیدم در باورم نمیگنجید .. یعنی در قاموسم به نوشته در نیامده بود .. :

۲-۱ . یک یوزپلنگ بود . پیر ولاغر و چروک .. با سیبیل ها و پشم دور دهن و دندون های زرد از سیگار .. چشم های گود رفته و پشمهای بلند روی گونه های لاغر و زیر گردن شل و ولش .. دو  تا استخون جای لگنش زده بود یه جورائی بیرون انگار از پوستش .. و پشمهای رویش خورده شده بودند فک کنم از طرز نشستن احمقانه اش ..
        خلاصه که انگار یه پوست یوزپلنگ دس دوم چینی کشیده باشی روی یه داربست استخونی .. یه تی شرت هم به تن داشت که روش نوشته بود " پرودلی سینگل فادر !! " .. اینجا بود که تازه چشمم افتاد به یه توده ی پشم چرک و نشُسته که کرک های یوزپلنگیش همه چسبیده بودن به هم از کثیفی و تمام پوزه مشکی و براقش رو لایه ماتی از آب دماغش که جا به جا هم خشک شده بود ، پوشونده بود .. برق از چشاش طوری رفته بود که انگار توی عمرش یک بار هم شرارت نکرده و قریحه ی بازیگوشانه ی بچگیش تبدیل به غریزه ی هوشمند و گرسنه ی  تنازع بقا شده بود ..   مطمئنا اینها گونه نادر مذکور نبودند که هیچ .. بیشتر به فرزندان ناخواسته ی یک جفت یوزپلنگ کاتولیک  زیاد زا میخوردند هردوشون .
        کم کم وقتش شده بود که از بهت در بیام . اون بابا و بچه هم گویا از نگاههای من معذب شده باشن ، این پا اون پا میکردن. تا آخر پدره سینه صاف کرد و با شرم مخصوص آدمهای فقیر و با صدای خش دار و عجیبی گفت : " شنیدم شما عکاس یوزپلنگ ها هستید . " و من بی اختیار و بدون معطلی گفتم : " خوب بعله ! چه کاری از دستم براتون ساخته است پدر جان ! " ...
یوزپلنگ که به وضوح بهش برخورده بود . سرش رو پایین انداخته بود ، همزمان با بالا آوردن سرش نیش خندی زد و گفت :
" خب .. ما هم یوزپلنگیم دیگه آقا ... !!"
...
( ادامه ی ماجرا میتونه این فیلم رو فیلمی کوتاه یا فیلمی بلند کنه .. ولی بیشتر به یه فیلم بلند میخوره به نظر خودم  .. حالا یه ورسیون دیگش .. از همونجا که برمیگرده )

۲-۲.  خودش بود .. خود ماده یوزپلنگ کمیاب جنگلهای تاریک .. و عجب چیزی بود .. اونچه که دربارش شنیده بودم و میگفتن در مقایسه با چیزی که میدیدم ، مثل مقایسه دیدن فیلم ترانسفرمر بود با ... ممم  با .. چجوری بگم ، مثلا با دست دادن با خانم مگان فوکس ..   عطر عجیبی از تنش میومد .. و چشمهاش ، البته توی دنیای آدمیزاد کم ندیده بودم ، ولی اینکه یه یوز پلنگ اینطوری تو چشات زل بزنه واقعا باور نکردنی بود . وقتی برمیگشتم همینطور دستشو روی شونه م نگه داشته بود .و تمام قد ایستاده بود . قدش حدودا ۱۰ سانتی از من  بلندتر بود توی این حالت . و چیزی که میدیدم قلبی بود که میخواست شکاف سینشو بشکافه انگار از بس که سریع و محکم میکوبید .. ۱۰ ثانیه ای فقط نگاه میکردم .. تا تونستم زبون خشکم رو توی دهن چفت شده م بچرخونم و بگم .. " خواهر و مادر " //
        دستشو از روی شونه م پایین گذاشت و چهار دست و پا شد ... کاملا به زیبایی خودش آگاه بود و این منو میترسوند... میدونست که الان من دارم زیبا ترین پروفایل یک یوزپلنگ رو میبینم ، قفسه سینه ای برجسته و خوش فرم ، که با قوسی هنرمندانه به کمری که به طرزی باورنکردنی باریک بود میرسید .. اون وقت نگاهت رو سرینی کوچک و خوشتراش نوازش میکرد . و این مجسمه ی زیبا بر چهار پایه ی با شکوه استوار بود که میتونستن برای این مجموعه لقب سریع ترین پستاندار زمین رو به ارمغان بیاورند  ..
       گفت : "خوب .. معطل چی هستی .. مگه نمیخواستی از من عکس بگیری .. کارتو شروع  کن  !" و دو تا دستشو گذاشت روی تنه درخت و آماده شد .. پایین رو نگاه کرد .. و ناگهان سرشو با سرد ترین و خشن ترین نگاهی که میشد روی صورتی دید بالا آورد .. دستم ناخودآگاه رفت طرف دوربینم .. که زیر پلکش که تحت فشار بود پرید باز حالت اول رو گرفت  .. دوربین رو رها کردم و گفتم : " .. ببینید ! ،، من بیشتر دوس داشتم که از حالت های طب...  " توی حرفم پرید و گفت : " کثافت من تا ابد نمیتونم این حالت رو نگاه دارم .. بجنب .. !! " .. بی اختیار کادر رو بستم و دکمه ی شاتر رو فشار دادم . .. گفت : " جون کندی ها  .. !! " و من قشنگترین و دل ناخواه ترین عکس عمرم رو گرفته بودم .. توی همین شش ی بش بودم که گفت : " .. چون خیلی خاطرتو خواستم ، ۳ دقیقه کلا وقت داری .. فقط مس مس نکن .. " ..
...
    
۲-۳ ..  

No comments:

Post a Comment