Sunday 28 September 2014

لیگ اندوه


فروغ نوشته :
"اندوهم را دوست دارم. این از سر شرقی غمگین بودنم نیست. اندوه قوی است و از همه چیز بالاتر می‌ایستد. خاصیت دارد. در برابر شکوهش همه چیز کوچک است. همه چیز خنده‌دار است. اندوه، قفلی است که کاسب خسته بردر مغازه‌اش می‌زند و می‌رود ناهار و مشتری گدا و دارا هردو با یک تابلو مواجه می‌شوند: من نیستم.
 اندوه صاحب‌عزایی است که به عزاداران خُرد که خاک برسر می‌ریزند مات و محو نگاه می‌کند که بروید پی کارتان شما چه می‌گویید دیگر. اندوه از موضوعی که شروعش را باعث شده هم سواتر است. اندوه را با شکست اشتباه نمی‌گیرم. گریه هم نمی‌کنم. گریه پذیرش شکست است. گریه ؛کودکی است که امیدوار است بادکنک فرارکرده‌اش به دستش برسد؛ در اندوه اما صحبت از امید و ناامیدی نیست. جنگی هم نیست. تعطیل می‌کندت. ماشینت کنار می‌زند در جاده‌ای سبز و خودت می‌روی کنار رودی می‌نشینی و می‌گذاری ماشین‌هایی که در جاده مسابقه گذاشته‌اند جلو بزنند.
گاهی لازم است بالای زنده‌ی خودت هم سوگواری کنی. زندگی که همیشه هست و خودش را در چش و چالت فرو می‌کند، حالا دوروز دست نگه دارد"

خوب من توی همون نگاه اول با این خیلی اشتراک میبینم . مخصوصا اونجا که آدمها رو توی مسابقه هاشون تنها میزاری و شرکت نمیکنی و کناره نشستی .. خوب این به آدم همین کیفیت اندوه رو میده .. کیفیت جدا بودن . مثل همینکه میگه حتی از اون چیزی که اندوه رو برات درست کرده هم سواست خود اندوه . 
ولی اونجا که اندوهگین رو صاحب عزا میبینه .. اون نگاه بالاتر رو نمیپسندم .. اونقدر از نگاه بالاتر خوردم که دیگه بوش هم میترسوندم .. 
با همین آدمهایی که لیگشون باهام یکی نیست باید شب و روز یه جا زتدگی کنم آخه .. و اینها هم مدام توی درجه بندی و مقام دادن و گرفتن اند .. اصلا کارشون همینه ، اصولشون همین هاست .. خوب من باید پایین دست رو داشته باشم .. چون مدام دارم قضاوت میشم و دارم توی همین لیگ اشتباهی بازی میکنم .. پس باید تن بدم به ناعادلانه قضاوت شدن .. به دم فرو بستن .. به اینکه همین پای لنگم و همین بضاعت کمم بشه ملاک درجه بندی شدنم توی این لیگ اشتباهی .. برای اینکه از بازی اخراج نشم .. یا برای اینکه همه خیالشون از بابت من راحت باشه .. بگن که آره این همون لوزر ه است .. رها کنید طفلک رو .. چون به محض اینکه بخوام از قوانین لیگ خودم حرف بزنم تنها میمونم .. یا بهتر بگم ، تنهاییم به رخم کشیده میشه ..
واسه همین اندوه رو تبعید میدونم .. اندوه رو دم فرو بستن میدونم و تن دادن به شکست خورده بودن توی لیگ اشتباهی برای از دست ندادن همون آدمهای اشتباهی .. 

البته این وضع پایدار نمیتونه بمونه .. واسه همین در هم میشکنه .. واسه همین روی هم خراب میشه .. واسه همین باز هم در نهایت همون میشه که ازش میترسم .. اندوه برابر با تنهایی میشه .. 
و من باز برمیگردم که این بازی رو از ابتدا با آدمهای اشتباهم شروع کنم .. 


Monday 22 September 2014

اعتیاد .. بلای خانمان سوز

یکم 
نشستم توی خونه روی تپه مانندی که از خاکستر و ته سیگار درست شده و دارم غروب رو نگاه میکنم .. اینجا پاییز که میشه و کلاغ ها که در میان و میخونن و همه چی نارنجی میشه .. خورشید هم جو زده و عقب نماننده دم رفتنی بدجور همه جا رو نارنجی میپاشه .. که باز یادآوری کنه که هرچی رنگه مال دل تنگه و منشا اصلی اش باز هم عین چمن و گاو و ایفون 6 و مروج همدانی و مختاری .. چیزی نیست جز خورشید 
روی دستام خون خشک شده .. خون تیره رنگ زنی که دیشب از کنار پل پیداش کردم و آوردم خونه .. لای ملافه که پیچیدمش توی ملافه نخ ها شروع کردند پچ پچ .. فهمیدم که درست انتخابش کردم .. آوردمش خونه به هزار بدبختی .. هنوز بو نگرفته بود .. با اینکه یه سال و نیمی میشد که مرده بود .. ولی مثل اینکه همینجور که کنار پل بوده آدمها بهش سر زده بودند .. ازش عکس گرفته بودند و روی تنش خال کوبیده بودند .. خوب آدم مگه به چی زنده است ؟ همین عکس و اینا دیگه .. اونم ته دلش خوش بود به همینا .. واسه همین بو نمیداد 
آوردمش خونه خلاصه ولی آخرهای شب که دیگه خورده بودمش و رسیده بودم به قلبش دیدم که جای قلبش خالیه یه عکس چسبونده فقط ،از اینا که با آیفون میگیرن .. از پاهاش گرفته بود تو مکزیک روی این ننو طنابی ها .. روی عکس یه دکمه پلی بود .. خوب شما بودین نمیزدین دکمه رو ؟ .. زدم .. آهنگ سیاوش قمیشی پخش شد .. ترسم اینه که رو تنت ..جای نگاهم بمونه .. اولش خندم گرفت .. چون منو برد ده سال پیش که شنیده بودمش ازیه چوپونی که بلد بود بره ها رو بدون اینکه پشماشون به خارهای بیابون گیر کنه از بیابون رد کنه و تشنه برگردونه .. حالا ده سال بعد من مرده این مرده .. باز این آهنگ .. از چشاش خیسی اومد بیرون . پاک کردم باز اومد .. باز اومد . اونقدر اومد که صورتش تموم شد .. فهمیدم که نباس پلی رو میزدم .. مرده بی صورت کی میخواد دیگه ..حالا بی سیرت یه چیزی . 
خلاصه گذاشتمش تو انباری .. ده دقه بعد .رفتم دوباره سر بزنم دیدم نوشته من برمیگردم کنار پل .. تو هم آب بخور .. یه عکسم از ما نگرفتی آخر .. برگشتم با دست و بال خونی روی خاکسترا نشستم .. اون موقع ساعت چهارصبح بود الان غروبه.. از اون موقع هر کار خواستم بکنم جاش یه سیگار کشیدم .. خیلی بهتره 

دوم 
یه فیلم دیدم "کندی" بود اسمش .. راجع به دو تا عاشق هروئینی .. که یارو زنه رو وادار به *ندگی میکنه واسه خرج عملشون و خودش رانندش میشه .. بچشون 6 ماهه سقط میشه سر همین کارا و اینها .. بعد به خاطر اینکه زنه با بقال سر کوچه یه شب وید میکشه و میخوابن با هم .. دعواش میکنه .. زنه هم میگه وات د فاک و میپاشه همه چی .. دلیل دیگری بر مرز بندی های عجیب مغز بشر امروز .
فیلمو که دیدم کلی فکر بد خراب شد تو سرم ... بیشتر در این حوزه که آدم معتاد .. چقدر بدبخته .. چقدر ناتوان از تغییره .. و چقدر محکوم به مرگه .. بعد یاد اعتیاد های خودم افتادم اند دن شیت هیت د فن .. وویران شدم از نداشتن قدرت تغییر شرایطم .. ولی چه فایده .. آدم معتاد هم همینه دیگه .. ویران میشه از اینکه زنش رو با اون مرتیکه پیر میبینه که واسه پول موادشون میخوابه ولی نمیتونه .. نمیتونه .. و نمیتونه که تغییر ایجاد کنه
نمیدونم که چی باید بشه که ترک کنم .. به قول یارو که میگفت روی پاکت سیگار دیگه چی باید بنویسن ؟!.. منم نمیدونم که چجوری باید ترک کنم عافیت طلبی رو .. تایید طلبی رو .. خانواده ام رو ..