Friday 26 October 2012

یوز ملنگ و دخترک خواهر شوهر مرده



۱-    یک فیلم آمد به کله ام که بسازم در آینده های در و دراز که خیلی فیلم ساز مشهوری شدم ، ، درباره یک دختری که شوهر خواهرش مرده و اون دختر نمیتونه اونجور که  میخواد خواهر عزیزش رو دلداری بده .. و همینجور با احساسات تته پته کنان موقعیت ترحم بر انگیزی رو بوجود میاره .. که شخصی میخواد به کسی کمک کنه و احساساتی درونش هست که میخواد بیرن بریزه ولی عواملی جلوش رو میگیره از جمله اینکه این شکل بروز احساسات به صورت سنتی و همراه با اشک و زاری اصلا در توانش نیست .. چون روحیاتش طوری شده که اصلا از هیچ چیز شاید انقدر ناراحت یا خوشحال نشه که اینقدر ابراز احساسات طبیعی و درست بتونه ازش بروز کنه .. اون بقیه رو هم همینطور میبینه و فک میکنه که اونها که اینطور ابراز احساسات میکنن نقش بازی کنان حرفه ای هستند .. یا تصویر های عجیب از زندگی درونی و خانوادگی شون توی ذهنش میاره که توانائی این همه اشک ریختن یک جا رو دارند  ..  (مثلا شوهراشون هر روز شکنجه های عجیب غریب میکنندشون یا ... )
       این مدل کسی رو دور و اطرافم زیاد دیدم ،، در نسل جوان تر .. که شاید براشون سخته که مناسک چندین و چند ساله ی ابا و أجدادیشون رو پیاده کنند در موارد خاص .. مثل همین تسکین انسان فقدان زده .. یا مثلا حتی تسکین های خیلی ساده تر ..  در نسل جوان تر اختصاصا این امر درباره مناسکِ همراه با ناراحتی پیش میاد .. مثل یک مراسم عزاداری یا یک مراسم مذهبی .. مثلا میشود این داستان رو عینا برای دختر / پسر  جوانی گفت که بعد از ده سال به ایران برمیگرده و همون زمان پدر بزرگش برای مثلا شهادت یکی از امام ها یک مراسم مذهبی دارند و نذری میدهند .. و پسر علیرغم احترام و عشق زیاد به شخص پدر بزرگش .. نمیدونه که چطور میتونه توی اون مراسم با خودش کنار بیاد و مناسک رو انجام بده . 
       حالا توی همین مثال خودمون .. چیزی که در حقیقت پیش میاد اینه که دختر در تمام مراسم همین جور صم و بکم شرکت میکنه و عذاب میکشه و خجالت زدگی به بار میاره .. و این غم توی دلش میمونه که مجالس ختم و سوم و هفتم هم تموم شدن و اون همینجور هاج و واج نگاه کرد فقط .. غم از این نتونستن . .که نشده راهی پیدا کنه تا حس حقیقی اش رو به خواهرش در قالبی که مورد پسند و در توانش بوده منتقل کنه .. که این حس حقیقی الزاما غم هم نبوده .. بیشتر شبیه همدلی یا همدردی بوده و آرزوی آرامش .. و در عین حال اطرافیانی رو شاهد بوده که با بیرون ریختن سیلابی از احساسات و عواطف که به نظر اون ساختگی و تصنعی میان و مهمتر از همه بی فایده ، سعی در آرام کردن خواهرش دارند ..
       ولی در فیلم دخترک پس از هاج و واجی در شب ختم .. شب سوم سعی میکند که برای آنچه در دل دارد نمودی بیرونی پیدا کند و حسش را منتقل نماید که موفق نمیشود و حتی موجب خنده و خجالت بیشتر میشود .. ولی در شب هفت با یک کلید قهرمان ما به آرامش میرسد و به آرامش میرساند .. کلید هم گوش کردن به "قلب" است .. هر چند ممکنه خیلی دم دستی به نظر برسه ولی اصلا هم دم دستی نیست .. خیلی هم کلید مهمی است .. حالا میگم چرا .. ببین اونهائی که اون روش سنتی رو پی ریزی کردند .. یعنی روشی که هزاران سال روی پاش وایساد .. اون سردسته .. اون قوچ گله .. اون به قلبش گوش داد .. و یهو زد تو سرش و موهاشو کند و هوار کرد .. کاه ها رو ریخت رو سرش .. گل مالید به خودش .. و همه دیدن که چقدر اصیل هست حس هایی که داره .. و بعد برای شباهت حس هاشون به اون .. اونها هم اومدن همون کار ها رو کردن .. ولی عموما دیگه بدون گوش کردن به قلب و عملی کردن ندای درون .. بلکه فقط با کپی کردن .. که آسون ترین کاره .. و انجام کاری که کاملا متضاد شاید باشه با انچه که در قلبشون میگذره ..حالا کسی اگر بخواد عمل اصیل دیگه ای از خودش بروز بده .. راهش راهه همون انسان هزار سال پیش خواهد بود .. یعنی همین که به ندای قلبش گوش بده ،. و کاری رو انجام بده که در هارمونی کامل با دلش هست .. اینطوری به خاطر مدرن بودن احساساتش حتما عملکردش فرق خواهد کرد از نظر ظاهری .. البته به ضرس قاطع میشه گفت که عملکردش    " کیچ" عملکرد سنتی رو نخواهد داشت .. و این برای اونها که به کیچ عادت کردن توی ذوق خواهد زد .. ولی الماس اصالت در این عملکرد خواهد درخشید .. و از همه مهمتر که فرضیه ای مدرن در برابر سنت جامه ی عمل پوشیده .. و یک انسان مدرن تنبلی رو کنار میگذاره .. زحمت میکشه .. و به جای نگاه کردن و حسرت کشیدن و نقد و نقد و نقد افکارش رو به یک عملکرد تبدیل میکنه بر اساس انچه در قلب و مغزش میگذره ..
       این فیلم دارای نریشن و میزانسن ها و طراحی صحنه های بیضائی وار خواهد بود و همچنین از تدوین " Ameli " وار بهره خواهد برد ..
۲- رفته بودم در یک جنگل دریک اعماق خیلی خیلی تاریکی ..جنگلی بسیار تاریک و اسرار آمیز و وهم آلود و خیال آجین .. رفته بودم انجا که از گونه ی بسیار نادری از یوزپلنگی بسیار بسیار درنده خو و وحشی و در عین حال بسیار بسیارزیبا و با وقار و ابهت  که فقط و فقط در اون جنگل خیلی تاریک یکی دو تاشون باقی مونده بودند عکاسی کنم و شاید هم بیشتر . شاید اصلا یکیشون رو بیارم خونه با خودم ، که بخوابه پای تختم ، و از شیرش بنوشم . و از پشمش بپوشم ، و عکسش را بفروشم .
       پس از سه روز و سه شب راهپیمائی فرسایش آور و آسفالت به دهان آور ، به تاریکی وهم گون جنگل قدم که گذاشتم ، دریافتم که تا بالای ابرو در باتلاق خطر افتادم ، و نه راه پس مانده و نه وجود پیش روی .. پس ترسان و لرزان و ناخن خایان ، با ته مانده ی همیتم قدمی پیش گذاردم و قدمهای دیگر ..

       گاهی صدای خرد شدن شاخه یی خشک از درختی تنومند ، وحشتی سترگ در بند بند وجودم میگسترد از ترس بر آشفتن خواب این خفته ی دهشتناک .

       آقائی که شما باشی همینطور جلو میرفتم و چشم میگرداندم بلکه یوزپلنگ این بیشه ی وهم های بیشمار و در عین حال زیبائی های بی حد و حصار شاید از گوشه ای برای نوشیدن آب رخ بنماید .. که ناگاه چند ضربه ی دستی پنجه مند را به روی شانه احساس کردم ، و به چشم دیدم که فاصله ای ندارم از آنجا تا در آغوش کشیدن الهه مرگ .. به هزار والزاریات روی برگرداندم .. آنچه میدیدم در باورم نمیگنجید .. یعنی در قاموسم به نوشته در نیامده بود .. :

۲-۱ . یک یوزپلنگ بود . پیر ولاغر و چروک .. با سیبیل ها و پشم دور دهن و دندون های زرد از سیگار .. چشم های گود رفته و پشمهای بلند روی گونه های لاغر و زیر گردن شل و ولش .. دو  تا استخون جای لگنش زده بود یه جورائی بیرون انگار از پوستش .. و پشمهای رویش خورده شده بودند فک کنم از طرز نشستن احمقانه اش ..
        خلاصه که انگار یه پوست یوزپلنگ دس دوم چینی کشیده باشی روی یه داربست استخونی .. یه تی شرت هم به تن داشت که روش نوشته بود " پرودلی سینگل فادر !! " .. اینجا بود که تازه چشمم افتاد به یه توده ی پشم چرک و نشُسته که کرک های یوزپلنگیش همه چسبیده بودن به هم از کثیفی و تمام پوزه مشکی و براقش رو لایه ماتی از آب دماغش که جا به جا هم خشک شده بود ، پوشونده بود .. برق از چشاش طوری رفته بود که انگار توی عمرش یک بار هم شرارت نکرده و قریحه ی بازیگوشانه ی بچگیش تبدیل به غریزه ی هوشمند و گرسنه ی  تنازع بقا شده بود ..   مطمئنا اینها گونه نادر مذکور نبودند که هیچ .. بیشتر به فرزندان ناخواسته ی یک جفت یوزپلنگ کاتولیک  زیاد زا میخوردند هردوشون .
        کم کم وقتش شده بود که از بهت در بیام . اون بابا و بچه هم گویا از نگاههای من معذب شده باشن ، این پا اون پا میکردن. تا آخر پدره سینه صاف کرد و با شرم مخصوص آدمهای فقیر و با صدای خش دار و عجیبی گفت : " شنیدم شما عکاس یوزپلنگ ها هستید . " و من بی اختیار و بدون معطلی گفتم : " خوب بعله ! چه کاری از دستم براتون ساخته است پدر جان ! " ...
یوزپلنگ که به وضوح بهش برخورده بود . سرش رو پایین انداخته بود ، همزمان با بالا آوردن سرش نیش خندی زد و گفت :
" خب .. ما هم یوزپلنگیم دیگه آقا ... !!"
...
( ادامه ی ماجرا میتونه این فیلم رو فیلمی کوتاه یا فیلمی بلند کنه .. ولی بیشتر به یه فیلم بلند میخوره به نظر خودم  .. حالا یه ورسیون دیگش .. از همونجا که برمیگرده )

۲-۲.  خودش بود .. خود ماده یوزپلنگ کمیاب جنگلهای تاریک .. و عجب چیزی بود .. اونچه که دربارش شنیده بودم و میگفتن در مقایسه با چیزی که میدیدم ، مثل مقایسه دیدن فیلم ترانسفرمر بود با ... ممم  با .. چجوری بگم ، مثلا با دست دادن با خانم مگان فوکس ..   عطر عجیبی از تنش میومد .. و چشمهاش ، البته توی دنیای آدمیزاد کم ندیده بودم ، ولی اینکه یه یوز پلنگ اینطوری تو چشات زل بزنه واقعا باور نکردنی بود . وقتی برمیگشتم همینطور دستشو روی شونه م نگه داشته بود .و تمام قد ایستاده بود . قدش حدودا ۱۰ سانتی از من  بلندتر بود توی این حالت . و چیزی که میدیدم قلبی بود که میخواست شکاف سینشو بشکافه انگار از بس که سریع و محکم میکوبید .. ۱۰ ثانیه ای فقط نگاه میکردم .. تا تونستم زبون خشکم رو توی دهن چفت شده م بچرخونم و بگم .. " خواهر و مادر " //
        دستشو از روی شونه م پایین گذاشت و چهار دست و پا شد ... کاملا به زیبایی خودش آگاه بود و این منو میترسوند... میدونست که الان من دارم زیبا ترین پروفایل یک یوزپلنگ رو میبینم ، قفسه سینه ای برجسته و خوش فرم ، که با قوسی هنرمندانه به کمری که به طرزی باورنکردنی باریک بود میرسید .. اون وقت نگاهت رو سرینی کوچک و خوشتراش نوازش میکرد . و این مجسمه ی زیبا بر چهار پایه ی با شکوه استوار بود که میتونستن برای این مجموعه لقب سریع ترین پستاندار زمین رو به ارمغان بیاورند  ..
       گفت : "خوب .. معطل چی هستی .. مگه نمیخواستی از من عکس بگیری .. کارتو شروع  کن  !" و دو تا دستشو گذاشت روی تنه درخت و آماده شد .. پایین رو نگاه کرد .. و ناگهان سرشو با سرد ترین و خشن ترین نگاهی که میشد روی صورتی دید بالا آورد .. دستم ناخودآگاه رفت طرف دوربینم .. که زیر پلکش که تحت فشار بود پرید باز حالت اول رو گرفت  .. دوربین رو رها کردم و گفتم : " .. ببینید ! ،، من بیشتر دوس داشتم که از حالت های طب...  " توی حرفم پرید و گفت : " کثافت من تا ابد نمیتونم این حالت رو نگاه دارم .. بجنب .. !! " .. بی اختیار کادر رو بستم و دکمه ی شاتر رو فشار دادم . .. گفت : " جون کندی ها  .. !! " و من قشنگترین و دل ناخواه ترین عکس عمرم رو گرفته بودم .. توی همین شش ی بش بودم که گفت : " .. چون خیلی خاطرتو خواستم ، ۳ دقیقه کلا وقت داری .. فقط مس مس نکن .. " ..
...
    
۲-۳ ..  

Wednesday 24 October 2012

A Woman named BLANK

Well here is another 20 minutes Story of mine ..


A WOMAN NAMED BLANK ..    

    Jan 11/2009 
  
     Well Dr. Erik ! I guess when you are reading this I'm already where I had to be some years ago . and you didn't let me be .. You didn't let me finish this horrible Story of  ... 

    Jun 12/2009 

     .... Yes I'm Killing my self now .. and I can't even give this letter to you , because I don't know your address and if I ask the girls in the hall to drive me there she'll find out about my plan . yes I have a Plan .. I want to ... I want to ...

    Sep 15/2009 

     .... Now That I'm writing this letter I've already made a deep cut on my wrist .. and I know that I've done that for a very Serious reason . but ... 

    Mar 19/2010 

     .... Dr Erik ! this new guy called me Idiot again .. last night .. while I was trying to explain to him That I've never ever seen him before ,, he was forcing me to hug and kiss .. but I'm married you know .. yeah .. I'm sick and tired of this .. and I had these thoughts of  ending my life since this morning .  and they are very strong right now .. and I'm looking for this fuckin' Razor ... 

    Jan 1/2011

     ... They left me home alone on new years Eve . and it is very bad to be alone as you might know .. 
I Don't care for pain tonight .. I'm gonna jump .. 
   With love 
  Sincerely  .... 

در راه جزیره گی ..


 یک نویسنده/کارگردان مورد علاقه من در زندگی و یکی از کسانی که دوس میداشتم بیشتر شبیهش باشم ، توی بهترین فیلمش      ( تحسین شده ترین فیلمش ) حرف بسیار عجیب و جالبی میزنه ، حرفی که بیشتر به بیان یک حقیقت میخوره تا دادن پیشنهاد یا راهکار یا همچین چیزی ، آقای "وودی آلن " در فیلم تامل برانگیز " آنی هال " میگه : " اگه کلوبی باشه که احمقی مثل منو به عضویت بگیره .. باز اونقدر به نظرم بی ارزشه که دلم نمیخوا د عضوش بشم . " .. این حرف شاید اولش آدمو به خنده بندازه و شاید هم همیشه .. ولی یه جا میرسی که قشنگ میتونی ببینی این حرفو .. و ببینی که چیکار کرده یا چیکار میکنه با تو یا بقیه .. شاید دیگه نخندی اونوقت .
      همونطور که گفتم نویسنده انگار که نمیخواد بگه که اینجوری باشین یا نباشین .. انگار داره میگه که خیلی هاتون اینجوری هستین ،، چون اگه نباشی نمیشه بشی و شاید اگه باشی هم نشه که نباشی دیگه .. (در اینجا با خودم حال کردم که کلی باشی نباشی گفتم )
      بله مقصود من همون کسانی هستند که مدتها برای رسیدن به نزدیک کسی تلاش میکنند و به محض اینکه این قرابت میسر شد رم میکنند .. یا کسانی که دوستانی که هستند را از اطراف خود پراکنده در انتظار دوستانی که نیستند شبانه روز آه میکشند .. یا اون آقا یاخانم محترمی که میگه اونی که میگه "دوست دارم " رو باید دامپ کرد .. و وقتی بهش میگی که این شاید بهترین معیار نباشه برای عملکرد میگه که خوب آدم نباید اینقدر ... و من بقیشو نمیشنوم ،، چون دلم نمیخواد بشنوم ،.. البته چون خودم به این مریضی مبتلا هستم همین الان که دارم اینارو مینویسم میتونم به راحتی جای هرکدوم از این دوستان مذبور قرار بگیرم و دقیقا با فلسفه و دلیلشون آشنا هستم .. حتا با خیلی هاش موافق هستم .. نمیدونم که بشه گفت متاسفانه یا خوشبختانه .. حتا نمیدونم بشه گفت مریضی یا نه .. ولی نتیجه به بار اومده ازش بسیار عجیبه و مداقه برانگیز  ..  اره دلم نمیخواد بشنوم چون دارم فکر میکنم که آدم چرا گاهی اینقدر دچار قالب های قالب شکنانه میشه .. اینقدر طالب رفتن تا دم مرز ها .. تا جائی که حتا یکی بگه "دوست دارم " و تو به خاطر اینکه نخواهی به عضویت اون کلوب در بیای " با اینکه دوسش داری " و فقط به خاطر همون اصل مذکور استفا بدی و توی کاسه کوزه اش بزنی .. میگم که خودمم ی جائی همون وسط هام .. مخصوصا توی همین مورد. ولی همش حرف حد و مرزه دیگه .. اینکه تا کجا پیش میری .. چقدر به این اصل بها میدی توی وجودت . چه بهائی حاضری بپردازی برای حفظش .. کجاها کنارش میذاری ؟ یا اصلا کنارش میشه گذاشت ؟
      البته رواج این اصل که شاید اصالاتا چندان مدرن هم نباشه برمیگرده به اصل اقتصادی عرضه و تقاضا .. که هر چی که کمتره .. خواستارش بیشتره .. چقدر سخیف شد اینطوری حرف وودی آلن .. دقیقن همینجا یه تعریف دیگه هم هست .. تعریف کالای قیمتی یا پر ارزش .. یا معادلش اینطرف " آدم خاص " .. آدمی که حرفاش یه جور دیگه س واسه من ،، که قضاوتش واسه من مهمه .. که مهمه درباره ی من چی فکر میکنه .. آدمی که حرفش میشه گوشم تیز میشه .. آدمی که میخوام جلوش مهم جلوه کنم ،، قوی .. زیبا .. حالا خوب این آدم رو کی ساخته ؟! کی این مدال های افتخار رو به سینه ش زده ؟! .. کی افسار منو دستش داده ؟؟ کی بهش گفته که  تو میتونه و حق داره یه حرفی بزنه که دل من بشکنه ؟؟ کی بهش قدرتی  داده که  اگر اشاره کنه من ممکنه بمیرم .. نگاه نکنه نفسم بند بیاد ؟! .. اره جواب همه ی این سوالا منم .. منم که این کارو کردم ،، با خودم .. و با اون آدم .. 
بهش گفتم اره اگه عشقم  هم بذاره بره .. بازم عامل ناراحتیم  خودم  بودم .. ( قاطی شد همه چی !! میفهمم ولی :& )  
        چند مساله جانبی هم دور و بر این قضیه مطرح میشه .. اولیش اینکه " دوست داشتن با این مبنا محکوم به شکسته " .// در نظر من .. یعنی همونطور که فرد "عضو کلوب نشو" رو نمیشه دوست داشت (چون دوستت دارم گویندگان رو دامپ میکنه ) ،.. "فرد عضو کلوب" نشو هم نمیتونه کسی رو دوست داشته باشه .. چون اگر شما به این وسواس مبتلا باشی یا این اصل در شما حکمرانی کنه .. و در مواجهه با کسی که - خواسته یا ناخواسته .. آگاهانه یا نا آگاهانه - شما رو به عضویت کلوبش در نیاره .. شما رو تا سر حد انجام دادن کارهای بسیار عجیب و سخت و دور از ذهن ( در مقایسه با اون شخص در حالت طبیعی ) تحریک میکنه ..
جهد برای در آمدن به عضویت در اون کلوب با تولید حس و اشتیاقی عجیب سبب میشه که فرد به مسولیت های سنگین مثل ازدواج تن بده .. برای مالکیت .. مالکیتی که  - در اوج ابسورد بودن - به محض میسر شدن .. بی ارزش میشه .. تفسیر مهندسی این آدمها میشه خاک رس // که در ابتدا محکم اند و با کمیرطوبت حتا چسبندگی خوبی هم دارند .. ولی به محض اشباع از آب ، عین آب روون میشن ..  این دقیقا خاصیت رس هست .. و رس بد ترین خاک و بد ترین خطر هست برای پی ساختمون .. چون دقیقا عین خونه روی آب میمونه ..  
         البته دلیل اینکه من خونه سازی توی این دوره رو اصلا به صلاح (حد اقل خودم ) نمیدونم .. اینه که از این اخلاق ها و اصول روان گردان - به تمام معانی ممکن - بسیار زیاد سراغ دارم توی آدمهای اطراف و آدمهای امروز . و این آدمها مصالح مناسبی برای هیچ خونه ای نیستن .. چون آبن ..دوباره مثلا عزیزانی سنتی که تا سال پیش نمیدونن وبلاگ یا کلا اینترنت چیه .. و داد فاحشگی تمام دخترانی رو میزنن که توی اینترنت هستند کلا ..  بعد میفهمن چیه .. دیری نمیگذره که دارند راجع به اندام تناسلیشون توی "نسوان" لکچر میدن .. و مردم از سواحل غربی و شرقی به دیدارشون میان :)))) .. خوب این عزیزان عوض میشن .. تغیر ماهیت میدن ... و واضحه که چهار ماه بعد روان میشن .// حتما شما هم مریض روان گشته و تغیر ماهیت داده دور و برتون سراغ دارین .. دریغ نکنین .. بگین // 
         من هیچ کدوم اینها رو عیب نمیدونم یا  نمیگم که بده یا خوبه یا چی .. فقط همونطور که ۲-۳ ماه پیش در جواب دوستی در تعریف مرد/زن  تیپیکال ایرانی ( که الان میتونم تعمیمش بدم به مرد/زن در حال مدرنیزه شدن ) .. گفتم .. موجوداتی هستند در حال تغیر و در حال گذار و تغیر ماهیت .. که نه این هستند هنوز نه اون .. که دوست دیگری - طبعا از گروه نسوان .. و  طبعا از خاستگاهی زنانه (چون زن ها به هر دلیل طالب آسیب کمتر هستند ) - پس از موافقت با نظر من گفت که پس باید این این موجودات همدیگر رو تنها بذارن .. و تنها گذارده شوند ..  و من صد در صد با این حقیقت تلخ و گزنده موافق بودم و هستم ..  
چه اون کسی که دوست داره تا آخر عمر از این سراب به اون سراب بدوه و هر چی رنگ واقعیات گرفت رو کنار بزنه // و چه کسی که به هر مرض روان گردان دیگری مبتلاست .. محکوم به تنهائی هست .. که الزاما چیز بدی هم شاید نباشد .. یو هاهاهاها

Thursday 18 October 2012

"خواب - کاری" یا "کار - خوابی"


یک . تصویری خنده دار در حال مباحثه با به یکی از دوستان بسیار خوب و خندان و خنده دار که خیلی وقت بود ندیده بودمش شکل میگیره .. که میخوام ثبتش کنم ..
تصویر آدمی که توی ی حباب شیشه ای به سختی فولاد اسیره و از پشت اون همه چیزهایی که دلش میخواسته رو میدیده .. اه و حسرت کارش بوده و فحش دادن به حباب و فلسفه بافی در باب رنج و محنت اسیری .. و توی این کار بسیار ماهر و مورد قبول بوده همیشه .. کار به جائی رسیده که در باره ی اون چیزائی که همیشه دوس داشته یه  سری فرضیه پردازی هم کرده و تقسیم بندی هم کرده و خوب و بد قائل شده و طرد کرده و نفی کرده و ارضا شده و ارضا کرده ..  روزها کارش این بوده که یه صندلی بذاره و نگاه کنه و غم بخوره .. خوراکش غم شده اصلا .. و کارش توجیه و تفسیر یاس و حرمان ..
بعد این حباب رو برمیدارن از روش ..
فکر میکنید این آدم چیکار میکنه .. خوب همین تصویره خنده دار رو رقم میزنه دیگه //  تصویر آدمی بدون محدودیت های قبلی که هنوز صبح به صبح پشت میز خطابه قرار میگیره و با جد و جهد فراوان به نکوهش این محدودیت مشغول میشه و از محرومیت شکایت میکنه و اه میکشه و داد میزنه .. دقیقش تصویر آدمیه رو به فضای نامتناهی در حال فحاشی و هوار کشیدن .. و چیزی که تلخ میکنه این طنز رو نگاه اطرافیان بیرون حباب به این آدم .. که تاحالا صداش رو هم حتا نمیشنیدن و حالا دلیل داد و هوارش رو درک نمیکنن ،به معنای اصیل کلمه "عاقل اندر سفیه " ..
این تصویر ، تصویر خیلی از ایرانی های مهاجره .. و تصویر خنده دار و در عین حال دردناکیه .. شکاف عمیقی بین ادراک ما با ادراک کسانی که اون حباب محدودیت رو تجربه نکردن .. جزئیات خیلی زیادی داره این تفاوت ادراک .. که الان هدفم بررسی اونها نیست .. ولی بسیار بنیادی و ماهوی و پر نشدنیه این شکاف .. این ترس .. ترس و ناتوانی ملخی که نمیتونه بالاتر از در قوطی بپره .. یا فیلی که هنوزم به یه دیرک چوبی کوچولو میبندنش .. این ترس و ناتوانی برای ملخ ها و فیل های آزاد مطلقا معنائی نداره ..
دو .  در اندرون من خسته جان - که همیشه دعوی این رو داشتم که پول بی ارزش ترین چیز هست برام توی زندگی و به دفعات این رو به خودم و اطرافیانم ثابت کردم که به خاطر حفظ پول کاری انجام نمیدم - یک امیر خسیس زندگی میکنه و برای خودش اتاقکی کوچیک ولی بسیار گرم و نرم و ضد انفجار داره .. اونجا برای خودش نشسته و منتظره که من شرایط خاصی برام پیش بیاد .. از شرایطی که اون امیر باهاش عشق میکنه وقتایی هاست که من به صورت کانترکت ( روز مزد ) مشغول کار میشم // دیگه هر روز در اون اتاق رو آب و جارو میکنه ، عصری میاد مخده و قلیون و چای توی استکان کمر باریک میریزه و هایده میذاره صداشو بلند میکنه ، سیبیلاشو تاب میده .. ورزش میکنه که رو فرم بمونه .. همش واسه اینکه من یه روز هم مثلا مرخصی نگیرم که هیچ خدائی نکرده یه وخ دو ساعت آف نگیرم  .. توی اون یک سال موفق شد کاری کنه که در کل سال من فقط یه روز به خاطر ی عمل جراحی مرخصی گرفتم .. و توی این ۵ ماه هم هنوز هیچی ..  بدبختی این که خود اون امیر درویش مسلک این موجود رو ساخته و اون اتاق رو هم خودش براش طراحی کرده  .. و با چه اهداف مقدسی هم این کارو کرده  .. وحالا موجب آزار شده . نمیدونم باهاش چیکار کنم حالا .. ولی فک نکنم بذارم همینجوری به عیشش ادامه بده ..
امروز باهام کاری کرد که بیام سر کار و ۴ ساعت صبح رو کلا خواب طی کنم .. و فحش بدم ،، آخه چرا ؟   

Friday 5 October 2012

Star-Shine

       I went there again ,, and sat there again with the people I like ,, Good people that I can't be like them but I can look at them ,, Share my toughness with them ,,and let them heal me ,, may be I'm exaggerating but they are very good ,, and I'm Still surprised .. But I'm happy , when I get to something good ,That I find out it is better than me ,, I get humble . I get quiet and I start fill my self with them ,, This is something I was waiting for , for a long long time now. from the writing point of view and seeing some REAL good people as well. it is nice to sit on this shore and feel the ocean in your skin pores .. this thirsty Skin .. this athirst Soul  ..

       Th topic was " Good morning Star Shine , The Earth says Hello ! " and we started our 20 Minutes :

      In those 5 seconds of free falling , I was thinking about all the mistakes I've done from this morning , in order to avoid THIS, and now it is happening .
     
      First I left "Suzanne" and kids , without any note , not even the yellow sticky on the fridge, I just packed minimally and got out of My 15 year old life. Just like that .Then I drove all  the road with 140 Km/hr , and I killed that withe rabbit Also .. All because I wanted to go Up this mountain before Darkness, as I am very bad to do any thing and I mean any thing in the darkness , and if her home was on top of this Hilarious rocky  mountain so I had to ...
  
     By this time I reached the bottom of Canyon with the loudest noise , I was waiting for an explosion to follow , but it didn't . The seat belt was half way in my chest and i was watching the air bag shudder with the rythem of my heart , but I was surprisingly steel alive , but bloody , bloody as my life , bloody as Earth 

    I guess I managed to do the one and only right thing in my life That now I don't know if it was right or not , but it seemed so right there, you know me and Suzanne used to Call each other with natural things like fire or wind or sun or soil or rain or Any thing .. but I weren't using these terms any more, it was a long time . 

   I Sent a SMS to "Suzanne"  : " Good morning Star Shine , The Bloody Earth says Goodbye ! " and died after pressing the Send button . 

   I'm not sure now, I hope that she doesn't get angry that much .

    I finished it and didn't want to share it after hearing what they've Wrote in that 20 minutes .. but I Said WTH .. what is going to happen .. so I did read it finally and they again said that it is very good .. I asked them to tell me what should I do to have a larger vocab. Library in my mind and they said I have to read A lot in English, probably as much as I do it in Farsi .. It is very hard I know ,, but I'm gonna start doing it .