Thursday 31 May 2012

از سنگ ناله خیزد بات هو کرز

 امروز روزی است که یک انسان میتونه یک چیزی بنویسه ،، از جنس یادگاری ..
دو هفته ی گذشته خیلی خیلی پر شلوغی بود .. خیلی پر صدا پر رنگ پر نور پر مزه ، .. پر حس ..پر درد پر اعصاب خردی .. پر از سفر
ولی نمیخوام ازشون بگم .. چون میخوام از امروز بگم  ،، از امروز عزیز ،،
امروز روز آخر کار من در شرکت فخیمه ی " بزرگ " هست .. شرکتی که خیلی بزرگ است .. و خیلی بزرگ بود .. انقدری که در درون وجود من حس مبارزه رو برمی انگیخت .. من با هر چیزی و هر کسی مبارزه نمیکنم ،،یک وجود باید خیلی بزرگ باشد تا من باهاش دست و پنجه نرم کنم .. وگرنه عین گذاشتن دوچرخه روی دنده ی سنگین میشه توی سرپاینی ،، اصلا ارضا نمیکندم  ، حریف قبلی که باهاش مبارزه کرده بودم و هنوزم دارم میکنم " خدا " ست . .. که به حریف  فابریکم  تبدیل شده .. این شرکت هم از همون اول که شروع به چموش بازی کرد و قصد  به بند کشیدن من رو کرد.. بهش گفتم که با بد  کسی داره  سر شوخی رو باز میکنه ،، قبول نکرد ،، حالا بگذریم ،، نمیخواستم اصلآ به اینجاها بکشه و از خشونت بگم .. میخواستم از خوشی بنویسم ، 
توی این آخرین روز رفتم آخرین صبحانه رو پیش لاک پشت ها بخورم ./ صبحانه مخصوص خودم رو با تو اگز و بدون بیکن و با اون سیب زمینی تنوری ها که پوستشون بهشونه هنو .. بعد فک میکنی چی شد ؟ یارو گف ما اون سیب زمینی ها رو یه جوره دیگه میپزیم و اون صحنه ی عجیب رو جلوی چشم من آورد .. سیب زمینی ها رو حلقه حلقه کرده بود با پوست و چیده بود روی اون صفحه ی تخت گریل .. با کره .. داشتن جز جز میکردن .. و محصول چیزی شده بود                                      " اشبه الموجودات  خلقا و خلقا به ته دیگ سیب زمینی سلام الله "  شما یک لحظه خودتو بذار جای من .. اشک توی چشمم حلقه زد .. انگار گریل به  زبون بی زبونی میخواست به من بگه "نرو مرد جوون .. ای تو که شرکت های بزرگ رو به زانو در میاری .. " سرم رو انداختم پایین و امدم بیرون و سیب زمینی ها رو دونه دونه نمک زدم با یه  کمی کچاپ خوردم ..همینجور  که میجویدمشون ورد نرو نرو گرفته بودن .. ولی وقتی یه مرد تصمیم میگیره .. نمیتونه به خاطره هیچ چیز ، حتا ته دیگ سیب زمینی توی غربت ، تصمیمشو عوض کنه ..
از درد دل ماهی ها و لاکپشت ها بگذارید چیزی نگم .. ولی برای ثبت توی تاریخ مینویسم که بعد از کلیسای سنت جوزف و نیاگارا و ساسپنشون بریج و چنتا چیز قشنگ دیگه .. اون گردن دراز و ول معطل شما عزیزان لاک به پشت منتهی به اون دو تا خط  قرمز پشت چشم های صبورتون توی خاطرم میمونه ،، هر چند که امروز فرصت نکردید که سرتون رو طرف من برگردونید ولی میدونم که تو دلتون چی میگذره و میخوام بگم که من هم همینطورم عزیزان ،،،
زمان ناهار توی باغ توی جو سنگینی برگزار شد ، چون هم نهاریم و دختر مرموز تلفن حرف زن نیومدن .. فک کنم چون تاب دیدن من برای آخرین ناهار رو نداشتن ،.. من هم ملامتشون نمیکنم ،، جدائی سخته ..
خلاصه شرکت بزرگ امروز هر چی داشت رخت روی دایره ،، حتا این همکار مغز مکعبم دامن کوتاه هم پوشید .. ولی مرد تصمیمش وقتی با ته دیگ نلرزه دامن کوتاه که دیگه ...
چینی عزیز دلم هم اومد .. که از نشانه های قدرت خداست خودش .. انگار خبره فوت یکی از عزیزان چینی خیلی نزدیکش رو شنیده باشه .. گفت که شندیم که امروز روز آخرته ..  گفتم اره و لبخندی زدم ،، گفت که من رو میس میکنه ،، خواستم یه چیزی بگم که فقط ایرانیشو میدونستم ،، فک میکنم باید بعضی حرفا رو که این اینقدر ابزار دست هستند آدم به چند زبون یاد بگیره .. بعدش در آمد گفت که فقط خواستم بگم که اگر امروز روز آخرته .. فردا رو توی تایم شیتت نباید DDO پر کنی ..با لبخند پهنی حاصل از گفتگوی درونم ..  گفتم OK .. و چندتا حرف دیگه به اون لیستی که باید از دیکشنری چینی نگاه کنم اضافه کردم ،، ایشالا بعدن واسش DHL میکنم //    
از دوشنبه جای جدید شروع میکنم ،، با خونه ی جدید .. و همون همسر قدیمی ،،
کتاب زوربای یونانی رو دارم میخونم .. بسیار زیباست .. و وقتی تمومش کردم یه چیزی دربارش مینویسم ،، که بمونه باز ..
فیلم DICTATOR رو ببینید .. کف زمین پهن نشدید از خنده مهمون من ..
ایام به کامم میباشد .. شکر دارم از حریف شرب مدامم ..

Sunday 13 May 2012

زنانه

و خش خش خشن و خشک و خالی کلماتی 
که زور میزد و باز از خروج عاجز بود 

در آخرین لحظات حیات مندرس تو 
چه حس " مخملی اندامیانه " ای  دارد 

دو دست قرمز و سردم به روی حنجره رقصان
  به کار کشتن تو مستدام و خوشحالند 

و ذهن من که ز درک زنانگی عاجز 
همیشه بوده گرفتار و توی این فکر است 

که دست و پا زدنت زیر دست و پای دلم 
 چه جنبش و حرکات " زنانه " ای  دارد

اردیبهشت 91 
کلگری   

Tuesday 8 May 2012

من نژاد پرستم یه نژاد پرست کثیف یا تمیز ..


اولین تجربه من در مواجهه با یک نژاد دیگه برمیگرده به سنین کودکی من که   توی وچه ی ما ساخت و ساز بود و یک گروه افغانی آلونکی ساخته بودند و شبها توی اون زندگی میکردند و حالا که فکر میکنم احتمالا باهم شوخی و بازی و زندگی هم میکردند ،، ولی اون موقع فکر میکردم که مدام دارند نقشه های خبیث میکشند ، یا اصلان فقط همینجوری با چشمهای مثلا نقره ای و مات نشسته اند و ابروهایشان به مدل  آدم  جدی و عصبانی است و زل زده اند و هیچ کار نمیکنند یا فوقش بچه ای چیزی میخورند تا صبح که دوباره بیدار بشوند ، با مادرم که دست در دست از سر کوچه میومدم نگاه میکردم به آلونک افغانی ها و شاید تهدید میشدم که اگر بچه خوبی نباشم به اونها سپرده میشم .. بعید هم نیست یکی دوبار در اوج شجاعت تا دم  درشون رفته باشم و بوی بسیار بدی شنیده باشم و فرار کرده باشم ، و ادامه داده باشم به تکمیل تخیلات و فانتزی ها ..  

صحنه ی حقیقی مواجهه من با افغانی ها هم در اون موقع بر میگشت به صف نانوائی .. نون از تنور که در میومد مثلا ۴۰ تا .. یه افغانی از همون آلونک یه از آلونک کوچی بالائی میومد و مثلا ۲۰ تاشو میخرید و نچ نچ و گاهی تیکه تحقیر آمیزی از مردم توی صف که مجبور بودند برای تنور بعدی ۱۰ دقیقه منتظر بمونن رو تحمل میکرد و گوشه های چشم باریکش رو باریک تر میکرد و توی چهرش رنج رو میشد دید . اون موقع با خودم فکر میکردم که مردم نمیدونن که داران با کی شوخی میکنن ، و به کی نوچ نوچ میکنن ، این افغانی اگر بخواد میتونه همه ی اینها رو بزنه تیکه پاره کنه و نمیفهمیدم که اینهمه نجابت واسه چی به خرج میدادن انها که اونقد وحشی بودند ، توی همون صف کم کم قصه های رو هم شنیدم که توی کوچه پنجم یکی از همینا چه بلائی سره اون دختره آورده یا از خونه ای که رفته بوده واسه کار چی دزدیده  یا ...

این موند توی من ، بدم میومد از افغانی ها ، تا اینکه امدم توی دانشگاه یه رفیق داشتیم که دختره خیلی روشنفکر و اهل کتاب و کتابخونی  و خیلی خیلی با سواد بود ، مدت ها با هم کار کردیم و از هم صحبتیش و دانش و فرهنگش لذت بردم . تا اینکه بعد از فارغ التحصیلی  توی چت ازش پرسیدم خوب مهندس کجائی تهرانی امدی یا مشهد موندی ؟ .. گفت " هرات ام " ... که این دو تا ضربه داشت .. یکی اینکه میشه از کسی خوشت بیاد و ۴ سال کارگاه فیلم و کتاب برگزار کنی باهاش بدون اینکه بفهمی از کجای دنیاست ، دوم اینکه افغانی ... یه افغانی جدید ... ولی باز هم دید من رو نسبت به کلیه اون نژاد عوض نکرد ، گفتم خوب این استثنا بوده ، حتا دلم سوخت براش گفتم کاش میتونست بیاد ایران و بمونه ، که بعد ها تر فهمیدم که هیچ هم دلش نمیخواد و نمیخواست که ایران بمونه،
    
سومین تصویر .. تصویره کارگرهای ساختمونهای سر کارم بودند ، که به چشم دیدم که چطور کار میکنند با صداقت و سخت و با وجدان . و در مقایسه با کارگرهای فلان جائی و فلان جائی داخل کشور چقدر کم درد سر تر و پر کار تر و بهترند .. با زندگی خصوصی شون آشنا شدم ، با زن و بچشون که تعریفشون رو میکردن ، که بچه ( به پسر میگن بچه ) ۵ ساله ام داره میره مکتب قرآن .. یا برام دختر نومزاد کردن یا ... درکم بهتر و روشن تر شد از فضا ی اون مملکت ... ولی هنوزم بدم میومد ، نمیتونستم مثلا باهاشون هم سفره بشم هیچ وقت ، .. خیلی بد و عجیب بود .. باورتون نمیشه ، میترسیدم ازشون عین همون بچگی ، همین الانشم میترسم . ( ترس ندارن ؟! ) 

 تا اینکه امدم اینجا ، سرزمینه ۷۲ ملت ،.. جائی که توی ساختمون اولی که زندگی میکردم توی یک راهرو ۷ نژاد مختلف کنار هم زندگی میکردن ، جائی که گریزی نبود و نیست از مواجهه رو در رو با تمام  نژاد ها ،، از چشیدن مزه هاشون . از دیدن لباس ها رنگ  صورتها .. تحمل اخلاق ها .. شنیدن لهجه ها و صدا ها و بوهاشون ... ای وای از بوهاشون ،، بوی تنشون .. بوی دهنشون و بوی غذاهاشون  .. . اینجا فهمیدم که مشکله من فقط با افغانی ها نیست .. من از چینی ها هم حالم بهم میخوره و نمیتونم روی زمین ببینمشون چون صد درجه از ما ایرانی ها عقده ای تر هستند .. از هندی ها و تمام  ادا و اطوارشون و بوی گندشون بدم میاد ، پاکستانی ها رو میخام تیکه تیکه کنم که اینقدر درد سر واسه خاور میانه ایجاد کردن با نفهمی و خشکی مغزشون و رنگ سیاه چرک پوستشون و اون ریشهای بلند و بی سیبیلشون و آب چکون توی شرکت راه رفتنشون بعد از توالت .. و نماز جمعه رفتنشون ،... از همه ی اینها بدم میاد .. البته هستند کسانی که ازشون خوشم میاد ،، مثلا سیاه پوست ها اونهم بعضیشون رو .. یا با اروپائی ها هم مشکلی ندارم با مکزیکی ها همینطور ،، شاید بهتر باشه بگم من از هر چیزی و هر کسی که بو بده و بیچ باشه ( مثل چینی ها ) بدم میاد ، ولی خوب این صفت نژادیشونه ، یعنی من از اون نژاد هاست که بدم میاد ،، از افغانی ها هم هنوز خوشم نمیاد ،، نمیدونم چیه ماجرا ،، رفته توی مغزم ، و البته فکر میکنم که توی این مدل تفکر توی هم وطنانم تنها نیستم ، ( این وسط من فکر میکنم از استریو تایپ نفرت از اعراب تا حدودی عقب موندم ..خیلی باهاشون مشکلی ندارم ، نمیدونم چرا . شاید چون تمیز و مرتب بودن اونهاشون که تا حالا دیدم و خیلی بدجنسی ندیدم ازشون . )

این اتفاقهای نژاد پرستانه اخیر که توی ایران افتاده درباره ی افغانی ها من رو به فکر وا میداره که چطور مردم مملکتم و خودم اونقدر چنین تفکری رو داریم که به دولت  پشتوانه مردمی کافی رو میدیم که همچین رفتارهایی بکنه و بعدش باز بر آشفته هم میشیم و به گوشه ی قبای روشن فکری مون هم بر میخوره ،، که ای وای .. در مملکتی که نام آن در پاسپورت من هست اتفاقی افتاده که البته با عقیده من انطباق نسبی دارد ولی اصلا مد روز نیست و من حتما باید در این جهت پستان مبسوطی به تنور بچسبانم ، که کسی فکر نکند من طرفدار آپارتاید هستم ،

که فکر میکنم باید خیلی خیلی جدی تر از این به قضیه نگاه کنیم ، من از خودم آغاز کردم .. و میدونم که تا وقتی به بدی " بد امدن " از کسی متفاوت با خودمون پی نبردیم ، و به خودمون حق میدیم که از لر و ترک و " دهاتی " گرفته تا افغانی و چینی و هندی و پاکی .. بدمون بیاد .. ( که من در مواردی که گفتم این حق رو به خودم میدم ) .. ما دچار تفکر طبقاتی هستیم ،، و دچار آپارتاید ذهنی هستیم ،، و اگر این چیز بدی هست ،، باید باهاش روبرو بشیم و درمانش کنیم ،، نه اینکه با جانبداری پوچ و احمقانه از ضدش فقط روی حس های درنمون سرپوش بزاریم و انکار کنیم ..  شاید بتونم بگم که نژاد پرست به معنی کسی که از نژاد خودش خیلی خوشش میاد هم نیستم .. چون من هیچ تعصب و جانبداری ای نسبت به نژاد ایرانی هم ندارم در حال حاضر .. و فکر میکنم با فرض اینکه کسی هم فکر من وجود داشته باشه باید خودم رو در دسته و طبقه ی جدیدی از تبعیض گذاران قرار بدم .. 

 بحث تبعیض نژادی ممکنه اسمی داشته باشه که برای ما و به گوشمون سنگین بیاد .. ولی زیر شاخه ی بزرگتری به نام آپارتاید یا تبعیض قرار میگیره .. و این سر شاخه ی بزرگ از معمول ترین صفات ما ایرانی هاست ..ما که مدام در حال طبقه بندیو امتیاز دهی بر حسب طبقه هستیم .. ما که برای کنکور خودمون رو میکشیم چون میخواستیم طبقه مون رو بالا ببریم .. یا صد ها مثال ریز و درشت دیگه .. به قول یه افغانی که اینجا باهاش صحبت کردیم .. ما ایرانی ها توی خودمون هم تبعیض نژادی و طبقاتی داریم .. چه برسه به نژاد های دیگه .. نمیدونم چیکارمیشه کرد .. شاید واقعا باید عین رنگ قرنیه چشممون این رو هم بپذیریم ..