Showing posts with label در چیچیک دان تاریخ. Show all posts
Showing posts with label در چیچیک دان تاریخ. Show all posts

Friday, 7 September 2012

خوب ، بد ، زشت ، خوشگل


مثل همیشه با انرژی فوران کننده ای کار روزانه خودم رو شروع کردم ،، با اینکه خونه ام دو تا کوچه با محل کارم فاصله داره باز هم ساعت ۸:۲۰ رسیدم سر کار .. آلبرت پرسید : " اساس کشی کردی ؟ "  گفتم :"اره " .. هووم کرد و گفت : " پس دیگه الان خیلی نزدیکی ،،، " ....
دو سه تا کار توی خونه هست که مونده و نمیدونم چرا اینقدر برام سخته انجامش ، باید خر و پرت های روی میز سفید و میز تحریر رو بردارم ازشون عکس بگیرم و بگذارم برای فروش به قیمتهای خیلی پایین که یکی بیاد ببردشون (یکی مثل مرده شور که این روز ها کاش همه رو یکجا باهم ببره ،، هم از این دست مرا .. هم از این دست تو را ،، رمه را ،، همه را  ) . بعد هم یک میز کامپیوتر مشکی بخرم با یک میز ناهار خوری سفید مشکی چون که یک مبل سفید-مشکی خریدم ، میز وسط رو هم باید بفروشم ، خیلی گندس .. مبل سکشنال به اندازی کافی گنده هست، باقی چیزها رو باید مینیمالیستی کوچیک بگیرم ، .. توی هر خونه فقط جا واسه یه  چیزه گنده هست  ..
اساس کشی هم خودش داستانی بود ،، از اینجا شروع  میکنم که ۵ شنبه ۳۰ ام . جمعه ۳۱ ام و شنبه ۱ ام است ،، من باید جمعه ظهر این خونه رو تحویل بدم و شنبه صبح اون یکی رو بگیرم ،، با کلی جار و جنجال و تهدید و ارعاب "می می" (اسم جالب و با مسمائی داره با اون ادواتی که هر یک هم نهشت است با ۳.۵ پاملا اندرسون -در۷۰ سالگی البته- .. هر دو مدیران ساختمونم اسمهای باعشقی  دارند .. اون یکی با سه چارک قرن سن هست " لیدی D " به جان خودم ، فک کن ... !!)  اینجوری شد که همون جمعه ولی ۸ شب خونه جدید رو بگیرم ،  ۸-۱۰ آسانسور برای من بود که اساس برود ۲۸ طبقه بالای کره ی خاکی .. جمعه صبح کسی برای کمک در دسترس نبود و من به هر حال باید اساس رو از ظهر جمعه تا ۸ بیرون میگذاشتم پس تصمیم گرفتم با کمک جوانمردانی ۵ شنبه شب این کارو بکنم .. در کمال کله شقی کل وسایل رو پک شده و آماده برای بردن گذاشتم حیات پشتی .. توی ایران یه  جعبه پیتزا رو گذاشتیم روی دیوار پارکینگ رفتیم کچاپ بیاریم وقتی برگشتیم نبود پیتزا و نبود جعبه ،، ولی اینجا ایران نیست شکر خدا و اساس ما بی کم و کاست تا ۸ جمعه سالم موند ..     
القصه قرار بود ساعت ۷:۳۰ دو مرد درشت اندام با بازوهای در هم تنیده و ماشین قول اسایشان بیان و اساس رو ببرند پرتاب کنند تا طبقه ۲۸ . آمدم خانه را که سابیده بودم (یک چیزی میگویم یک چیزی میشنوید خودش یه پست جدا میطلبه  ) تحویل دادم .. بالشتی گذاشتم و خوابیدم .. بیدار که شدم ۸:۱۵ بود و خبری از مردان آهنین نبود ، دلم شور افتاد به واسطه ی هماهنگی نیم بندم با این مرتیکه های "اساس کش " .. گفتم شاید نیان و مجبور شم خودم اساس را به نیش بکشم ... سر آخر با سلام و صلوات ۸:۴۰ آمدند .. در میان گرد و غبار حاصله از هیولای آهنین صدای شیپور مناسب برای لحظه ورود و نوری که از پشت میتابید دو تا "چیز " دیدم که اول فک کردم "چیر لیدر"های زشت مردان آهنین اند .. ولی بعد دیدم که نه .. اینها خودشون اند .. خود شاهزاده های رویا .. یک پیرمرد بی دندون با شباهت عجیب به "آ تقی " در آینه عبرت .. و یک پسر ۱۵-۱۶ ساله که از دستان جا به جا کبود و چشمان حلقه افتاده و ماتش هیچ نوای خوشی جز آهنگ "مرثیه ای برای یک رویا " به گوش نمیرسید .. "کور شوم اگر دروغ بگویم" ،، حاصل ما از دنیای دون همین بود ،
پسر جوون یک حلقه ی دو سر تیز از ابروش رد کرده بود که فک کنم تمامی حرصی که به من داد در ۲.۵ ساعت اساس کشی جمع  شد نوک تختم و خورد حلقه رو پاره کرد و جیغ و هوارش به آسمون رفت .. نمیگم دلم خنک شد .. حتا یکمم سوخت .. چون اون هم بلاخره قربانی این نظام کثیف و صاحب زورگوی کمپانی بود ،، ولی من هم همینطور ، تازه من گفتم مگه که "پیرسینگ " کن بعد بیا اساس کش شو ؟!! والا  ..    
محله ای که بهش اساس کشیدم هیچ شباهتی به جای سابق نداره .. که باد از یک گوش میومد و سکوت از اون یکی در میرفت ..
اینجا مرکز شهر بود و تا ساعت ۲ شب هر شب صدای جیغهای مستانه ی جوانان گمراه به هوا بود ،. جیغهای غریب و وحشیانه که نمیشود فهمید در حال انجام چه کاری کشیده میشوند ،.. شب اگر از خانه بیرون بروی چند نفر میایند که به تو عینک گوچی مارک دار بفروشند نخی ۲۰$ ...
صبح شنبه که داشتم اساس ها را مراتب میکردم یکهو متوجه شدم که "نی" ها نیستند . ( " نی " ها پروژه ای بودند که با ۳۰ تا نی که از نیستان ببریده شده بودند روی دیوار خونه قبلی اجرا شده بود ) .. طی چند صحنه فلش بک یادم آمد که بیرون کنار در ورودی گذاشتمشون در حین اساس کشی و یادم رفته بیارمشون بالا و بیرون موندند .. به امید اینکه اینجا شهر امن و امتحان پس داده ایست پایین رفتم و در ورودی رو که باز کردم با صحنه فجیعی روبرو شدم ..
تمام نی های عزیزم در محوطه تخلیه بار تکه تکه و پراکنده شده بودند .. باد اومد و یک گون رو - نمیدونم از کجا - قل داد از اینور صحنه به اونور .. و نگاه من "پان" کرد از این سر تا اون سر این کشتارگاه بیرحم رو .. باد دیگه ای اومد و یک تابلو رو با صدای جیر جیر خفیفی تاب داد .. بغضی هیولا ور توی سینم رو چنگ میزد .. همین لحظه متوجه لرزش کمی توی تن باریک و ظریف یکی از نی هام شدم ، دویدم بالای سرش .. به ستون کوبیده شده بود و نوار نوار از هم باز شده بود ،،  به سختی نفس میکشد و صدای نفسش با سوت عجیبی از لای نوار ها شنیده میشد .. سرش رو گذاشتم روی  زانوم ، لبخندی عجیبی زد و بریده بریده گفت : " خوشگل شدم امیر .. نه ؟! " .. هیولا هجوم آورد پشت چشمام .. گفتم :" معرکه شدی ! " .. دیگه تکون نخورد و صدای سوت قطع شد  ..   در حالی که چونه ام میلرزید نگاهم روی بدنه ی "نی" ثابت موند .. با نوک چاقو نوشته بودند : " به ' داون تاون '  خوش امدی بچه سوسول ! " ..

Monday, 3 September 2012

دنیا از طبقه 28


<و زمانی رسید که باید روی پاهام می ایستادم و راستش رو میگفتم . حالا به هر قیمتی که میخواست تموم بشه . چون دیگه دلیلی برای نگفتن نبود .
و ایستادم و راستش رو گفتم و قیمت بسیار گزافی رو پرداختم . چون نمیشه همیشه توی خیال سر کرد . با هر چیزی بخوای روبرو بشی باید اول لخت و بدون پیرایه بتونی ببینیش . هر چند که دیدنش سخت باشه بعد از دیدنش دیگه نخواهیش . قمار بزرگی بود و من همیشه فقط یک کار بلد بودم .. اینکه دستم و رو کنم .

<حس عجیبیه وقتی بین تو و اون چیزی که آرزوت هست فاصله ای نمونه جز خودت . این اون وقتیه که باید به خودت بگی " از میان برخیز " .. چون خودتی و خودت .. میتونی باز هم بازی کنی ولی دیگه برای کی؟ برای خودت ؟ برای بلند  شدن امروز هم دیره.. چه برسه به فردا .

>شهر خالی شده . خالی .  لخت و بدون پیرایه و افسون و سراب . همه چیز واقعی شده . پرده ای نیست و همه چیز به طرزی عجیب (ولی قابل درک و قابل پیش بینی ) متفاوت از زمان پرده نشینی .

رروبرو شدن رو دوست دارم . خیلی خوبه .. خیلی .. همه چیز باید با همه چیز روبرو بشه .. من باید با همه چیز روبرو بشم . 

Monday, 20 August 2012

یک جفت ماموت .


 گاهی وقتها دقیقا همون چیزی که لازم داری ،، یا دقیقا همون چیزی که لازم نداری به صورت صحنه آرائی عجیبی توی شرایط و موقعیت عجیب تری جلوی روت سبز میشه .
- همه ی ساعت ها متوقف میشن و عقربه هاشون به هم نگاه میکنن .. برگهای درخت ها به باد میگن که خفه شه و یه دقیقه بذاره ببینن چی شده ،، چراغ ها ی راهنمائی خاموش میشن و پلیس ها سوت میکشن بدون اینکه کسی بدونه چرا ،، و تمام آدمهای دور و برت توی هر حالی که هستن ثابت وای میستن گردنشون رو میچرخونن تا ببینندت و به تو نگاه میکنن و تو میفهمی که یه اتفاقی میخواد بیفته که لازمش داری یا از رویدادش بیزاری .. اینور اونور رو نگاه میکنی .. یه موزیک پخش میشه با طبل ریز و پری توی پس زمینه و صدای بلند شیپور .. و میبینیش -
 همه چیز به همراه آغاز اتفاق دوباره از سر گرفته میشه ،،،
جلوی ی سالن فستیوال تاتر منتظر ایستادی که تاتر شروع بشه و بری تو .. نفر سوم صفی .. دو تا دختر یکی بلوند و دیگری مشکی با تی شرت های سیاه (یکیشون پیراهن چارخونه روی تی شرت سیاهش داشت ) و آرایش های پانک در حالی که دست همو گرفتن پشتت وامیستن ،، با توجه به نوازش های مکرر، رابطشون چیزی نیست که بشه متوجهش نشد .. ولی کمی که میگذره متوجه چیز متفاوتی میشی .. دختر بلوند چشم از دختر مشکی برنمیداره .. نه اینکه هی چک کنه هی اونورو نگاه کنه نه .. چشم بر نمیداشت .. یک نگاه مستمر .. یک نگاه دوخته شده .. نگاهی که اجازه نفس کشیدن رو هم میگیره .. نگاهی که میسوزونه ،، معذب میکنه .. حتا اگر از کسی باشه که "عاشقته" یا کسی که " عاشقشی " .. ولی با کمال تعجب میدیدم که دختر مشکی پیرهن چارخونه نه تنها ناراحت نمیشد .. نه تنها حس خفگی نداشت .. بلکه شاد بود .. زنده بود .. و بسیار بوسه دهنده .. چشمای دختر بلوند رو میبوسید ،، 
مثل اینکه آخرین موجودات از یک گونه ی بسیار نادر رو به چشمم ببینم ، مثلا "میش مرغ " یا " کاسپین پونی " یا حتا یک جفت "ماموت" که زنده شده باشند دوباره و بهشون اجازه داده باشن که چرخی بزنن و خودشونو به اونهائی که دلشون میخواد نشون بدن ،، هیجان زده شدم ،
ماموت ها تمام طول نمایش ردیف جلوی من سمت راست نشسته بودند و من هر بار که میدیدمشون .. اون نگاه قطع نشده بود هنوز .. نه نگاه قطع شده بود نه اون حس ،.. نشستند .. کار که تموم شد سرشون رو ی شونه های هم ،.. از سالن بیرون رفتند .. (بله .. من فرق بین  " قناری ادا در آورندگان " و " حس دارندگان " رو میدونم ) .. من اینو که میگم شاید فکر کنید که اغراق میکنم ،، یا پیاز داغش رو برای این متن دارم زیاد میکنم ،، ولی اینطور نیست . بدون هیچ اغراقی عینا همینی که میگم بود ...و اره منم همینقدر تعجب کرده بودم ،
 توی همون سالن بود که یاد دوستی افتادم که زمانی نظریه ای داشت و شاهدان بسیاری هم بارش توی فیلمها و هنر و ادبیات میاورد .. و من باهاش مخالفت میکردم ،.. میگفت که ذهن جنس مرد .. از درک عشق عاجز ..این خیلی حرفه سنگینیه.. حرفیه که وقتی میخوره به آدم مدتها بعد میتونی بهش فکر کنی حتا .. چونکه خشم اولیه ای که ایجاد میکنه بسیار زیاده .. برای منم شاید چند سال طول کشید تا بتونم دوباره به یادم بیارمش ، وقتیکه این دو تا دخترو دیدم ،.. که عاشق و معشوق بودند .. فکر کردم که کسی که اگربتونه اونطور نگاه کنه .. و کسی که اگر بتونه اون بار رو تحمل کنه .. یعنی اگر بخواد حادثه ی "عشق" اتفاق بیفته .. باید هر دو زن باشند ..  یعنی اگر عشق رو در معنای توجه در نقطه ی اوج بگیریم ..کسی که اینقدر توجه کنه و کسی که اینقدر بتونه تحمل کنه و پذیرا باشه که بهش توجه بشه ..اینها طبعا باید هر زن باشند .. و خیلی سریع جمله ی بعدش آمد که .. بقیه ول معطلند .. ول معطلند ..
 ( البته انسان مدرن که هیچ وقت قبول نمیکنه ول معطله .. " تعریف های جدید " ی از عشق داره .. ولی خوب .. ... خیلی دردناکه .. خودشو گول میزنه .. انگار توی یه شهری بستنی نباشه .. مردم شهر اسم لواشک رو بگذارند بستنی .. بعد یه شعرهایی داشته باشن که توش گفته باشه " بستنی عجب خنک باشد " .. بعد همه بگن اره اون بستنی های قدیم بوده که خنک بوده .. بستنی های الان خنک نیست ،، یا نهایاتان لواشک هاشون رو بزارن یخچال و بخورن . این کاریه که ما داریم با شعر مثلا سعدی میکنیم : " مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم .. که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم " .. یا .. "شوقست در جدایی و جورست در نظر .. هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم" .. ماموت ها شبیه حرفهای سعدی بودند .. ! )
راستی اگر اینجور باشه چی .. اگر جنس زن برای عذاب کشیدن به گیر مرد های عشق نفهم افتاده باشه  چی .. اگر این ترکیب لذت آفرین  " زن - مرد " فقط یه حیله باشه برای ادامه ی نسل آدمیزاد .. اونوقت چقدر بدبختند زن ها .. و چقدر بدبختند مرد ها .. (برای اینکه خیلی جنسیتی نشده باشه و حرف دوستم رو هم کماکان قبول نکرده باشم .. بگذارید بگم چه بدبختند انسانهای "عشق فهم " و چه بدبختند انسان های " عشق نفهم " که دسته ی اول در جنس زن  اکثریت دارد و دستی دوم در جنس مرد .. ولی نمونه های خلاف هم زیاد میشه دید .. )  که دنبال دو تا چیز مختلف جائی میگردند .. که هیچ کدوم از اون دو تا چیز اونجا نیست ..
آیا غیر قابل دنبال کردن و گنگ نوشتم ؟ میشه یه بار دیگه بخونین ؟   
https://mail.google.com/mail/ca/u/0/images/cleardot.gif

Thursday, 31 May 2012

از سنگ ناله خیزد بات هو کرز

 امروز روزی است که یک انسان میتونه یک چیزی بنویسه ،، از جنس یادگاری ..
دو هفته ی گذشته خیلی خیلی پر شلوغی بود .. خیلی پر صدا پر رنگ پر نور پر مزه ، .. پر حس ..پر درد پر اعصاب خردی .. پر از سفر
ولی نمیخوام ازشون بگم .. چون میخوام از امروز بگم  ،، از امروز عزیز ،،
امروز روز آخر کار من در شرکت فخیمه ی " بزرگ " هست .. شرکتی که خیلی بزرگ است .. و خیلی بزرگ بود .. انقدری که در درون وجود من حس مبارزه رو برمی انگیخت .. من با هر چیزی و هر کسی مبارزه نمیکنم ،،یک وجود باید خیلی بزرگ باشد تا من باهاش دست و پنجه نرم کنم .. وگرنه عین گذاشتن دوچرخه روی دنده ی سنگین میشه توی سرپاینی ،، اصلا ارضا نمیکندم  ، حریف قبلی که باهاش مبارزه کرده بودم و هنوزم دارم میکنم " خدا " ست . .. که به حریف  فابریکم  تبدیل شده .. این شرکت هم از همون اول که شروع به چموش بازی کرد و قصد  به بند کشیدن من رو کرد.. بهش گفتم که با بد  کسی داره  سر شوخی رو باز میکنه ،، قبول نکرد ،، حالا بگذریم ،، نمیخواستم اصلآ به اینجاها بکشه و از خشونت بگم .. میخواستم از خوشی بنویسم ، 
توی این آخرین روز رفتم آخرین صبحانه رو پیش لاک پشت ها بخورم ./ صبحانه مخصوص خودم رو با تو اگز و بدون بیکن و با اون سیب زمینی تنوری ها که پوستشون بهشونه هنو .. بعد فک میکنی چی شد ؟ یارو گف ما اون سیب زمینی ها رو یه جوره دیگه میپزیم و اون صحنه ی عجیب رو جلوی چشم من آورد .. سیب زمینی ها رو حلقه حلقه کرده بود با پوست و چیده بود روی اون صفحه ی تخت گریل .. با کره .. داشتن جز جز میکردن .. و محصول چیزی شده بود                                      " اشبه الموجودات  خلقا و خلقا به ته دیگ سیب زمینی سلام الله "  شما یک لحظه خودتو بذار جای من .. اشک توی چشمم حلقه زد .. انگار گریل به  زبون بی زبونی میخواست به من بگه "نرو مرد جوون .. ای تو که شرکت های بزرگ رو به زانو در میاری .. " سرم رو انداختم پایین و امدم بیرون و سیب زمینی ها رو دونه دونه نمک زدم با یه  کمی کچاپ خوردم ..همینجور  که میجویدمشون ورد نرو نرو گرفته بودن .. ولی وقتی یه مرد تصمیم میگیره .. نمیتونه به خاطره هیچ چیز ، حتا ته دیگ سیب زمینی توی غربت ، تصمیمشو عوض کنه ..
از درد دل ماهی ها و لاکپشت ها بگذارید چیزی نگم .. ولی برای ثبت توی تاریخ مینویسم که بعد از کلیسای سنت جوزف و نیاگارا و ساسپنشون بریج و چنتا چیز قشنگ دیگه .. اون گردن دراز و ول معطل شما عزیزان لاک به پشت منتهی به اون دو تا خط  قرمز پشت چشم های صبورتون توی خاطرم میمونه ،، هر چند که امروز فرصت نکردید که سرتون رو طرف من برگردونید ولی میدونم که تو دلتون چی میگذره و میخوام بگم که من هم همینطورم عزیزان ،،،
زمان ناهار توی باغ توی جو سنگینی برگزار شد ، چون هم نهاریم و دختر مرموز تلفن حرف زن نیومدن .. فک کنم چون تاب دیدن من برای آخرین ناهار رو نداشتن ،.. من هم ملامتشون نمیکنم ،، جدائی سخته ..
خلاصه شرکت بزرگ امروز هر چی داشت رخت روی دایره ،، حتا این همکار مغز مکعبم دامن کوتاه هم پوشید .. ولی مرد تصمیمش وقتی با ته دیگ نلرزه دامن کوتاه که دیگه ...
چینی عزیز دلم هم اومد .. که از نشانه های قدرت خداست خودش .. انگار خبره فوت یکی از عزیزان چینی خیلی نزدیکش رو شنیده باشه .. گفت که شندیم که امروز روز آخرته ..  گفتم اره و لبخندی زدم ،، گفت که من رو میس میکنه ،، خواستم یه چیزی بگم که فقط ایرانیشو میدونستم ،، فک میکنم باید بعضی حرفا رو که این اینقدر ابزار دست هستند آدم به چند زبون یاد بگیره .. بعدش در آمد گفت که فقط خواستم بگم که اگر امروز روز آخرته .. فردا رو توی تایم شیتت نباید DDO پر کنی ..با لبخند پهنی حاصل از گفتگوی درونم ..  گفتم OK .. و چندتا حرف دیگه به اون لیستی که باید از دیکشنری چینی نگاه کنم اضافه کردم ،، ایشالا بعدن واسش DHL میکنم //    
از دوشنبه جای جدید شروع میکنم ،، با خونه ی جدید .. و همون همسر قدیمی ،،
کتاب زوربای یونانی رو دارم میخونم .. بسیار زیباست .. و وقتی تمومش کردم یه چیزی دربارش مینویسم ،، که بمونه باز ..
فیلم DICTATOR رو ببینید .. کف زمین پهن نشدید از خنده مهمون من ..
ایام به کامم میباشد .. شکر دارم از حریف شرب مدامم ..

Thursday, 19 April 2012

سگ بزرگوار

مدرسه ای که میرفتم برای سه سال اول و دوم و سوم دبستان ،اسمش شهید مفتح بود، و بعدتر که بزرگ شدم و از دمش رد شدم   فهمیدم که چرا تنها خاطره ی پر رنگم از سالهای ابتدای مدرسه بوی مافوق گند دستشویی ها بود، واسه اینکه کل اون حیاطی که من فکر میکردم که توش میدوم و بازی میکنم مساحتی اندازه ی نعلبکی داشت . و طبیعیه و متواتر و دائم احتمالا که با اون رژیم غذایی بچه های دهه 60 کسی اونور حیاط میگوزیده و ما اینور همین جوری که جدول ضرب رو با آهنگ میخوندیم حس گهی نسبت بهش پیدا کنیم ، تا آخر عمر همراه 
ولی هدفم از گفتن مدرسه این نبود بلکه این بود، که بگم سر راه برگشت از مدرسه نمیدونم کلاس چندم بودم که یک پسر نسبتا عقب مونده به اسم فرزاد جلوی راه من رو میگرفت، و از اون وحشیانه تر این بود که پسر دیگه ای به نام اصغر ( دقیقا اصغر بود شوخی نمیکنم ) اون فرزاد رو میفرستاد سراغ من .. دقیقا یادمه میگف رفیقمون اومد .. بگیرش .. . و من با وجودی که ازشون بزرگتر بودم از نظر جثه و حتی میدونستم که چجوری میشه حالشون رو گرفت .. با حالت بزرگوارانه ی احمقانه و رقت باری میگذاشتم که اونها من رو مسخره کنن .. و چیزی بهشون نمیگفتم .. چون دلم براشون میسوخت یه جورایی.. شاید چون میدیدم که عقب مونده است و اصغر هم یا مدرسه نمیرفت .. یا شبانه میرفت یا هر کوفتی و من توی مدرسه شاگرد اول بودم و معلم ها بوسم میکردند مدام .. چون تپل و مامانی بودم - از امتیازاتی داشتم شرمنده بودم و احساس مسئولیت میکردم - خلاصه که دلم میسوخت و به بازی مسخره شدن تن میدادم .. یه بار حتی یادمه که اصغر با یه کلوخ ازپشت من رو زد و کلوخ توی سرم خرد شد .. و من با اینکه دردم گرفته بود با لحن خیلی خیلی احمقانه و دلسوزانه و معلم پرورشی وار گفتم "آااااییی .. سرم درد گرفت " که معنا و مفهوم
آن این بود که اصغر جان این چه کاریه که شما نجام میدی .. مگه نمیدونی پسر گلم که نباید سنگ به سر کسی زد ..

صدایی هنوز توی گوشم هست از اصغر و اون پسر عقب مونده که با همون لحن ولی با صدای بلند .. خیلی بلند عربده میکشیدن و ادای من رو در میآوردن ... و اصلا جوری شد که اصلا بازی از اون روز عوض شد .. من از جلوی خونه شون که رد میشدم فقط همون ادا رو در میاوردن و میخندیدن .. و من .. من احتمالا فقط نگاهشون میکردم .. چون جزئیات چهره ی جفتشون .. از آبی که کنار دهن فرزاد آویزون بود و کله ی کچلش و جای جای شکستگی روی سرش .. تا زخمهای کثیف کنار لبش که با پماد زردی  چرب شده بود .. و اصغر با شلوار ورزشی خیلی خیلی کهنه .. آبی رنگ .. و دستی که مدام توی شلوارش بود توی مغزم حک شده
  
شاید توی دوره ی راهنمایی بود .. که توی مدرسه ی خیلی خیلی بزرگتر و بهتری بود .. و با خودم فکر میکردم که کاش اصغر رو مسخره میکردم .. یا کاش فرزاد رو میزدم .. یه بار برای همیشه ..میدونستم که میتونستم .. جونور وحشی ای درونم میخواست برگرده به اون زمان .. و هر دوی اون ها رو جر بده .. ولی باز نمیشد وتوی دلم موند که اون دو نفر رو بزنم .. یا هر کس دیگه ای رو .. آره من هیچ وقت هیچ کسی رو نزدم .. ولی خوب اینطور نبود که کتک نخورم .. و همیشه قصه همینجوری بود .. نقش آدم بزرگوار رو انتخاب میکردم

امروز توی چشمای سگ پیر درونم نگاه میکردم .. که سر این قضایا خیلی شرمنده اش هستم .. یه ربع توی چشمای هم نگاه
 میکردیم  همه ی اینها رویادم آورد .. و خیلی خیلی قصه های دیگه رو . با همون نگاه آروم و معنی دار همیشگیش .. بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه .. حس کردم حتی یه قطره اشک داره از گوشه ی چشمش میاد .. من نمیخواستم این صحنه رو  ببینم ..زیر گلوشو خاروندم ورفتم سر کار .. در رو که بستم میدونستم هنوز توی آینه داره نگاه میکنه ..