Thursday 19 April 2012

سگ بزرگوار

مدرسه ای که میرفتم برای سه سال اول و دوم و سوم دبستان ،اسمش شهید مفتح بود، و بعدتر که بزرگ شدم و از دمش رد شدم   فهمیدم که چرا تنها خاطره ی پر رنگم از سالهای ابتدای مدرسه بوی مافوق گند دستشویی ها بود، واسه اینکه کل اون حیاطی که من فکر میکردم که توش میدوم و بازی میکنم مساحتی اندازه ی نعلبکی داشت . و طبیعیه و متواتر و دائم احتمالا که با اون رژیم غذایی بچه های دهه 60 کسی اونور حیاط میگوزیده و ما اینور همین جوری که جدول ضرب رو با آهنگ میخوندیم حس گهی نسبت بهش پیدا کنیم ، تا آخر عمر همراه 
ولی هدفم از گفتن مدرسه این نبود بلکه این بود، که بگم سر راه برگشت از مدرسه نمیدونم کلاس چندم بودم که یک پسر نسبتا عقب مونده به اسم فرزاد جلوی راه من رو میگرفت، و از اون وحشیانه تر این بود که پسر دیگه ای به نام اصغر ( دقیقا اصغر بود شوخی نمیکنم ) اون فرزاد رو میفرستاد سراغ من .. دقیقا یادمه میگف رفیقمون اومد .. بگیرش .. . و من با وجودی که ازشون بزرگتر بودم از نظر جثه و حتی میدونستم که چجوری میشه حالشون رو گرفت .. با حالت بزرگوارانه ی احمقانه و رقت باری میگذاشتم که اونها من رو مسخره کنن .. و چیزی بهشون نمیگفتم .. چون دلم براشون میسوخت یه جورایی.. شاید چون میدیدم که عقب مونده است و اصغر هم یا مدرسه نمیرفت .. یا شبانه میرفت یا هر کوفتی و من توی مدرسه شاگرد اول بودم و معلم ها بوسم میکردند مدام .. چون تپل و مامانی بودم - از امتیازاتی داشتم شرمنده بودم و احساس مسئولیت میکردم - خلاصه که دلم میسوخت و به بازی مسخره شدن تن میدادم .. یه بار حتی یادمه که اصغر با یه کلوخ ازپشت من رو زد و کلوخ توی سرم خرد شد .. و من با اینکه دردم گرفته بود با لحن خیلی خیلی احمقانه و دلسوزانه و معلم پرورشی وار گفتم "آااااییی .. سرم درد گرفت " که معنا و مفهوم
آن این بود که اصغر جان این چه کاریه که شما نجام میدی .. مگه نمیدونی پسر گلم که نباید سنگ به سر کسی زد ..

صدایی هنوز توی گوشم هست از اصغر و اون پسر عقب مونده که با همون لحن ولی با صدای بلند .. خیلی بلند عربده میکشیدن و ادای من رو در میآوردن ... و اصلا جوری شد که اصلا بازی از اون روز عوض شد .. من از جلوی خونه شون که رد میشدم فقط همون ادا رو در میاوردن و میخندیدن .. و من .. من احتمالا فقط نگاهشون میکردم .. چون جزئیات چهره ی جفتشون .. از آبی که کنار دهن فرزاد آویزون بود و کله ی کچلش و جای جای شکستگی روی سرش .. تا زخمهای کثیف کنار لبش که با پماد زردی  چرب شده بود .. و اصغر با شلوار ورزشی خیلی خیلی کهنه .. آبی رنگ .. و دستی که مدام توی شلوارش بود توی مغزم حک شده
  
شاید توی دوره ی راهنمایی بود .. که توی مدرسه ی خیلی خیلی بزرگتر و بهتری بود .. و با خودم فکر میکردم که کاش اصغر رو مسخره میکردم .. یا کاش فرزاد رو میزدم .. یه بار برای همیشه ..میدونستم که میتونستم .. جونور وحشی ای درونم میخواست برگرده به اون زمان .. و هر دوی اون ها رو جر بده .. ولی باز نمیشد وتوی دلم موند که اون دو نفر رو بزنم .. یا هر کس دیگه ای رو .. آره من هیچ وقت هیچ کسی رو نزدم .. ولی خوب اینطور نبود که کتک نخورم .. و همیشه قصه همینجوری بود .. نقش آدم بزرگوار رو انتخاب میکردم

امروز توی چشمای سگ پیر درونم نگاه میکردم .. که سر این قضایا خیلی شرمنده اش هستم .. یه ربع توی چشمای هم نگاه
 میکردیم  همه ی اینها رویادم آورد .. و خیلی خیلی قصه های دیگه رو . با همون نگاه آروم و معنی دار همیشگیش .. بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه .. حس کردم حتی یه قطره اشک داره از گوشه ی چشمش میاد .. من نمیخواستم این صحنه رو  ببینم ..زیر گلوشو خاروندم ورفتم سر کار .. در رو که بستم میدونستم هنوز توی آینه داره نگاه میکنه .. 

2 comments:

  1. آره کاش زده بودیشون . بدترین کار بد ، آن کار بدیست که نمی کنیم

    ReplyDelete
  2. من سگم رو به این دلخوش کرده ام که در خیالم اصغر را بزند.
    گاهی اجازه می دهم چند ساعتی تخیلم مال او باشد و در آن هر چه می خواهد می کند، اصغر را می زند، می ...، می کشد و ...ا

    فقط گاهی می ترسم مرز خیال و واقع را من نفمم یا او نفهمد یا ...ا

    ReplyDelete