Saturday 30 June 2012

توریست تنهایی


گفتم تا آتیش "زوربا" روشنه و یادم نرفتدش بنویسم 
خیلی هم چیزی نمیخوام بنویسم دربارش ..یعنی یه وقتی میخواستم ولی حالا کمتر شاید چون همینکه میگم آتیشش کم شعله شده 
مهمترین عنصر موجود توی کتاب ،خود زورباست .. شخصیتی که در هر کار و هر حس و هر وجه و صبغه ای که داره بینهایته .. شخصیتی که زندگی رو به تمامی زندگی میکنه و وجهه ی انسانی و حیوانی درونش به همزیستی یا تفاهم رسیده و نرسیده و در جدل اند .شخصیتی که به سرچشمه ها نزدیکه از اون جهت که آموزش ندیده ..فقط مشاهده کرده و زیاد مشاهده کرده .. و با حساسیتی که باز هم توی نهادش هست (توی نهاد هر انسان دست نخورده ای هست ) مشاهداتش رو اندوخته و علم ساخته ازشون  
 .. علمی خاص خودش .. دستوری برای زندگی خودش

در هنگام مرگ کلیسا اعلام کرد که کازانتاکیس مرتد نمی تواند در هیچ یک از کلیساهای یونان 
دفن شود


زوربا و نحوه ی زندگیش آدم رو روبرو میکنه با این سئوال وحشیانه ( به زعم ما!)  که "چرا که نه ؟!" .. چرا نباید ؟ چه اشکالی دارد این نوع زیستن ..؟ بدون هیچ دخل و تصرفی توی ذات .. و فقط و فقط آموختنی از روی مشاهدات .. فکر میکنم نگارنده ی کتاب که آثاری از جمله مسیح باز مصلوب و آخرین وسوسه ی مسیح رو هم توی کارنامه ی خودش داره با این کتاب -که باز هم خالی از کنایه های مستقیم به مذهب نیست- این بار با طرح شخصیتی مثل زوربا .. اصل نیاز به مذهب رو زیر سئوال میبره هر چند باز خودم به خودم این ایراد رو میگیرم که اگر مذهب و پرستیدن قدرت بالاتر طی این چند هزار سال امتحان خودش رو پس نمیداد.. آدمی به این رشد و بلوغ نمیرسید که امروز "آزادی "و لیبرالیسم براش مهم ترین اصل بشه..اصلی که شخصیت زوربا هم  در مکتب "فرار از مذهب " یاد گرفته .. زوربا شخصیتی که رهایی او بزرگترین خصوصیتش هست .. رهایی از همه چیز رهایی حتی از رهایی .. رهایی حتی از لا قیدی ..  و کسی که زنان زیبا.. بهار و شراب و بچه خوک سرخ شده و همه ی چیزهای خوب رو آفریده های شیطان میدونه ولی شیطان صفته و نامه اش رو اینجوری امضا میکنه :" بنده ی شیطان صفت خدا،زوربا " .. این رهایی و خصلت مسافر گونه توی زمین رو با گوشت و پوست لمس کردن و عدم سکون به زوربا شادی جاودان و پایداری بخشیده که از اون برای هر کسی که بادی در سر داره یک الگو و یک مایه ی رشک میسازه

  نظرات عجیب و جنجالی درباره ی زنها داره که همش بر پایه ی مشاهداته .. توی اونها نظرات نابی پیدا میشه بعضا ولی چرند های هیجان انگیز هم زیاد میگه .. :"ارباب به نظر تو زنها آدمند ؟! من حقیقتا فکر نمیکنم که اونها آدم باشند .. چون اونها آزادی رو نمیخوان .. میخوان در بند باشند .. میخوان اثیر تو باشند (نقل به مضمون ) من به دختره گفتم که نمیخوام توی جشن کلیسای ده شرکت کنم ولی تو که از صبح داری خودتو آماده میکنی برو و توی جشن شرکت کن .. میدونی به من چی گفت ارباب ؟ گفت نمیخوام برم .. میخوام با تو بمونم ..گفتم مگه تو نمیخوای آزاد باشی .. من میگم که میتونی بری .. گفت نه نمیخوام آزادباشم .. میخوام پیش تو باشم .. " ..  اینجور اظهار نظر ها هم که در جای جای کتاب به چشم میخوره بسیار بسیار تفکر بر انگیزه در باب اینکه زنها موجوداتی هستند که براستی باید اونها رو از نو شناخت (به جهت آرامش روحم  جلوتر نمیرم توی این بحث)ا

زن با مادرش رفته سفر و منو کرده اند توریست تنهایی .. لذت میبرم ازش ولی مثل هر جایی، درباه ی تنهایی هم نظر       توریست هاش با نظر ساکنینش فرق میکنه
فکر میکنم زوربا یک ساکن حقیقی تنهاییه .. کسی که از تنهایی خودش هم لذت میبره همونجور که از نواختن سنتور .. که از خوردن کباب .. که از عشق بازی به حساب 

یکی از ... های ناطق مطلق درسرزمینم باز نطقی کرده در باب لزوم رشد جمعیت 
دوستی فرزانه هم بحثی ایمیلی راه انداخته اند در باب اینکه چرا همچین حرفی و اینکه از منظر های گوناگون این بحث مورد بررسی قرار بگیره مخصوصا از جهات جامعه شناسی و مردم شناسی توی سرزمینمون
جالب تر و غم انگیز تر از همه جانبداران مذهب هستند با استدلال های پوسیده ی علمایی و حوزوی و خلط مبحث های عجیب غریب و با اون طنز و تحقیر نهفته ی درون کلامشون نسبت به عقیده ی مخالف و برتر دونستن حتمی خودشون بدون نیاز به اثبات و حتی   جور در  آمدن با عقل.. بعنوان کسی که برای مذهب حرمتی پدرانه قائلم .. زجر میکشم که کسی این پیرمرد رو در تورنمنت های  استدلالی نوین دوباره شرکت بده ( مخصوصا با این نماینده ها ).. فکر میکنم که همونی هم که ازش مونده اینجوری به فنا میره .. دلم  میخواد برای مذهب یه تختخواب نرم درست کنم .. بهش بگم چیزی نیست .. عیبی نداره .. بخواب .. ما از پس خودمون بر میایم .. بعد پتو رو بکشم روش پیشونیشو ببوسم و چشمای خیسشو پاک کنم 

...  






1 comment:

  1. من این کتابو هر وقت خواستم توایران بخونم نشد.. انگار که بی‌ قید تر یا شاید هم ذهن مشغول تر از این بودم که بشینم پاش.. تا الان هم که وبلاگتو می‌خونم اصلا یادم رفته بود..! یاد آوری خوبی بود.

    و مرسی‌ که به جهت آرامش روح ما هم، بحث بالا رو ادامه ندادی :)

    ReplyDelete