Sunday, 24 July 2016

بنویسیم / ننویسیم !! .. یا " یک سال گذشت " !!



زندگی جریان دارد .. با سرعتی سرسام آور .. و در عین حال آراااام و آراااام و آرااام .. عین زمین 
میچرخه و میچرخه و میچرخه .. با سرعتی عجیب .. ولی وقتی توشی یا روشی .. اصلا متوجهش نمیشی 

خیلی قشنگه .. زندگی .. خیییلی قشنگه .. وقتی بلدش باشی .. تنهایی و قشنگه .. بالایی و قشنگه .. حل شدی و قشنگه

عین چِت ها دارم حرف میزنم ولی چت نسیتم .. بلکه خیلی هم سوبر هستم . توی شرکت نشستم و دارم غبار نزدیک یک سال از چهره ی اینجا میروبم ..چرا ؟ نمیدونم .. شاید برای اینکه الان چیزهایی که یکسال یا دو سال پیش نوشتم رو وقتی میخونم لذت میبرم .. از دیدن مسیر لذت میبرم .. از دیدن اینکه کجا بودم و کجا هستم 
دیدن خیلی خوب است .. درد دارد ولی خیلی خوب است 
نمیدونم چیزهای قشنگی که دیدم رو باید بنویسم یا نه .. یا چیزهای زشتی که دیدم رو باید بنویسم یا نه .. نیازی برای نوشتنشون نمیبینم توی خودم .. نمیدونم چرا قبلا دلم میخواست بنویسم که یادم بمونه .. حا آنکه اگر روزهایی رو بخوام یادم بمونه همین روزهایی هستند که توی سال گذشته گذشتند .. نه مثلا وقتی که از فلان جدا شدم .. یا فلانی با من اینجوری کرد یا غمگین بودم و تز و نظریه و تئوری میدادم .. و آااااخ که چقدر تز و نظریه و تئوری دادم توی نوشته های قبلم

یه جوری شدم که دیگه گویا نیازی نمیبینم .. که بنویسم و یادم بمونه .. بخوام بگردم و ریز بشم شاید بگم که تجربه های قشنگ زیستی ام اونقدر کم و نادر بودند توی سالهای کانادا زیستی که وقتی یکیشون پیش میومد .. قشنگ سر ذوق میومدی که بنویسیشون .. ولی اینجا .. هنوز نشئه ی یکی هستی که بعدی وارد میشه .. آفرین به ایران .. آفرین به این فضا .. آفرین به این آدمهای دور و برم .. دمشون گرم فقط همینو میتونم بگم .. و اینکه آفرین به من .. که اومدم .. که خودمو نجات دادم .. که اگر کانادا میموندم تاحالا یا خودکشی کرده بودم یا معتاد شده بودم .. این پرنده در قفس تنگ نمیخواند

کلمه های کلیدی 
فیلم و کارگردانی و فیلمنامه و کلیپ سازی و روانشناسی و گروپ تراپی و ایده و ایده و ایده و اجرا و اجرا و اجرا و دوست و دوست و دوست و بحث و بحث و بحث و در یک کلمه رشد !! .. شاید به جرات بتونم بگم که رشد یک سال گذشته برابر بوده یه جورایی با خیلی چیزا .. خیلی زمان .. خیلی

  کماکان میگم هنوز که وقت غم خوردن و دلتنگی ندارم  
ایشاللا که برای همه پیش بیاد .. که هدف زندگیشونو پیدا کنن.. وااقعا فرق میکنه زندگی .. 


Monday, 7 September 2015

ثبت احوال .. چهار ماه اول مراجعت به ایران ...

یک 
...توی سریال کارتونی "فمیلی گای " یک قسمت هست که پدر کوئگمایر یعنی همسایه ی پرورت فیلیپ تغییر جنسیت داده و تبدیل شده به یک زن .. ومیاد دیدن پسرش که همین همسایه باشه .. اگر درست یادم باشه ماجرا اینجور پیش میره که کوئگمایر خونه نیست و این میاد زنگ فیلیپ اینا رو میزنه .. و فیلیپ خیلی جا میخوره و اینها و میگه نمیدونم کجاست پسرت بیا تو بشین تا بیاد .. اونم میگه نه میرم توی بار میشینم یه درینک میخورم تا بیاد .. وقتی میره توی بار "برایان" سگ خانواده هم توی بار بود و داشت درینک میخورد .. اینها با هم آشنا میشن و این مرد تغییر جنسیت داده خیلی به مزاج برایان خوش میاد و باهم میرن خونه و میخابن با هم ...برایان از همه جا بیخبر تو خونه نشسته که کوئگمایر در میزنه و میاد سراغش .. عصبانی و روانی ..برایان درو باز میکنه و میپره سر سگه و شروع میکنه کتک زدن .. ولی برایان حین کتک خوردن سعی میکنه توضیح بده و لحن خیلی عذر خواهانه ای داره .. ولی کوئگمایر نمیفهمه و برایان رو تا میخوره میزنه ..جوری که برایان تبدیل به یک جنازه میشه  .. وقتی کارش تموم شد میندازتش و میره بیرون از خونه ی فیلیپ .. برایان خونین و مالین بلند میشه و میره دنبالش .. جلوی در وای میسته .. کوئگمایر رو که توی حیاطه صدا میزنه .. و اون جمله ی کلیدی رو میگه 
HEY ! ... I FUCKED YOUR DAD !!! 
و در رو میبنده 
حتما پیش اومده برات . .سعی میکنی توضیح بدی .. ولی طرف نمیفهمه .. و میزنه همینجوری .. باید خونین و مالین جنازه ات رو تا دم در برسونی .. بگی هی .. آی فاکد یور دد ..و درو ببندی
... 

دو 
ایران عالیه .. خیلی خیلی همه چیز داره خوب پیش میره ...  بعد از حدود چهار ماه که از ورودم میگذره ... همه چیز تقریبا روبراه شده .. کار دارم .. خونه دارم ماشین دارم .. کلاسامو میرم .. و هیچ نیاز دیگه ای هم حس نمیکنم .. این قسمت آخرش یه کم عجیب غریب و ناشناخته و ویرد هست .. ولی خوب هست دیگه .. حالا آشنا میشم باهاش .. مهمه مگه ؟..فیلم ساختم . بازم دارم میسازم .. آخر و عاقبتی هنوز صورت نبسته در تفکراتم .. ولی دقیقا همون انتظاراتی که داشتم مثل آدمهای همفکر و هم راه که میخواستم رو با شرکت کردن توی این کلاسها پیدا کردم و واقعا داره بهم خوش میگذره .. بگذار این رو  برای ثبت در تاریخ بنویسم .. الان واقعا خوشحالم 
و ای کاش میشد که از روی این نقطه مثل سیستم ویندوز یه ری استور پوینت درست کنم برای اون لحظه هایی که میدونم وعده داده شده و میدونم میاد .. اون لحظه های سگی .. اون لحظه های تنفر .. اون وقتهایی که دلدرد هم قاطی تهوع از زندگی میشه و واقعا مرگ بهترین و سریعترین راه بنظر میرسه .. یه دکمه درست کنم که فشاربدم و برگرده همه چیز مغزم به همین امروز .. به 
همین لحظه همین ساعت .. به اندوه غروبی که .. به دلشوره ی خوبی که .. ها ها ها ها ها ههه .خنده داره .. نیست ؟!!ا 

سه 
میگن چرا گریه نمیکنی .. 
جواب خیلی ساده است .. 
نمیدونم چرا .. 
مهمه مگه ؟ 
میخندم به جاش 
:)))))))))))))))

Friday, 26 June 2015

شکار بزرگ

۱ . دوتا شکارچی بودند میرفتند جنگل باهم .. واسه سالیان سال .. شکار میکردن واسه زن و بچه شون میاوردن .. گوزن . آهو . گراز . قوچ های کوهی . میزدن و میاوردن پوست میکندند و بعضی روزها عصر یا دم غروب مینشستند رو بالکن خونه و در حالی که چپقشون روچاق میکردن داستانهای شکار رو برای هم تعریف میکردند .. که چطور گراز وحشی رو به دام انداختند یا وقتی داشتند گوزن شاخ طلایی شمال رو خلاص میکردند چه ناله ای میکرد .. گاهی عذاب وجدان میگرفتند ولی همدیگه رو دلداری میدادند .. چون اونها شکارچی بودند و اونها شکار .. کار دیگه نمیشد کرد .. 
ولی هردو یک فانتزی داشتند .. اینکه یک شکارچی رو شکار کنند .. مثلا وقتی ببر یا پلنگ های دشت به تیررسشون میرسیدند یا یهو سر راهشون ظاهر میشدند یا پا به تله شون میذاشتن که هر چند سال یه بار اتفاق میافتاد.. جشن بزرگی میگرفتند و تا ماهها خاطره شکار رو توی مراسم چپق عصر یادآوری میکردن .. اون نگاه آخر پلنگ .. خاتمه دادن به جنگندگی حیوون با تیر آخر..اون سکون و سکوت بعد از خلاص شدنش .. که انگار واقعا حس میکردی با همه وجود که چیزی از دنیا کم شده.. دنیا ساکت تر شده .. یک شکارچی کم شده .. 
سالیان درازی گذشت و دوشکارچی خیلی باهم خاطره داشتند .. خوب همدیگه رو میشناختند و حرکتهای همدیگه رو حفظ بودند .. تا اینکه شکارچی جوونتر یه روز قصد شکار بزرگی رو میکنه.. قصد شکار ِ شکارچی پیر .. 
سه سال نقشه میکشه و چون تمام گذرگاههای شکارچی پیر رو حفظ بوده به نرمی و راحتی اون رو هدایت میکنه سمت پرده آخر .. و شکارچی پیر اصلا و ابدا متوجه چیزی نمیشه .. توی این سه سال فقط حس میکنه که چقدر به شکارچی جوون نزدیکتر شده و چقدر بیشتر همدیگه رو میفهمن .. جوون به زیبایی و نرمی نقشه رو به پایان میبره و در عین ناباوری پیرمرد توی صحنه آخر تفنگ رو روی شقیقه اش میگذاره . پیر مرد نمیخواست باور کنه یا نمیتونست نمیدونم .. ولی دور و برش رو که نگاه کرد تلخترین حربه ی شکار رو دید .. حربه ای که توی اون از نقطه ضعف های حسی شکار استفاده میشه مثلا در آوردن صدای اردک برای شکار اردک .. صحنه چیده شده بود و وقت تحلیل و گپ زدن نبود .. حتی وقت کشیدن یه چپق دیگه نبود.. شکارچی پیر لبخندی زد تلخ .. و نگاه نکرد تو چشمای جوون .. لبخند جوون رو تحریک کرد و پیرمرد پذیرای گرمای سرب شد توی شقیقه اش .. 
لبخند پیرمرد برای این بود که میدونست کسی توی این دشت نیست که جوون بتونه عذاب وجدان شکار پیرترین شکارچی دشت رو باهاش قسمت کنه .. 

Saturday, 9 May 2015

ثبت احوال .. دو ماه آخر .. از اسفند تا آن شب اردیبهشت .. سفر بزرگ

خب حس میکنم باید بنویسم .. یعنی خیلی وقته این حس رو میکنم .. ولی وقت سر خاروندن هم نداشتم .. چه برسه به اینکه بنویسم .. و باید بگم که دوس ندارم اول هر دفعه که مینویسم یک چیزی درباره ی نوشتن هم بنویسم .. خیلی بد است این کار و نمبدونم که چرا هر بار هم انجامش میدم .. مثلا میگم ای وای چقدر وقته ننوشتم یا همچین چیزی .. و سعی میکنم که از دفعه بعد همچین کاری نکنم .
خب وقایع دو ماه اخیر که در بر دارنده نقاط عطفی در زندگی ام بود رو باید بنویسم که یادم نره .. بعدا خواستم بدونم که چی شد و چی نشد یه چیزی باشه که ببینم و بدونم که چی شد و چی نشد . همه چیز از 20 اسفند 93 شروع شد . و امروز دقیقا 20 اردیبهشته .

همه چی از یه سطح صاف و سیقلی شروع شد .. سطح صاف و سیقلی خنجری که تو پهلوم بود .. خیلی وقت بود که توی پهلوم بود .. اونجا جا خوش کرده بود .. فک میکردم این خنجر واسه پهلوی من ساخته شده ... زنگ زده بود و مونده بود اونجا ..من طبق سندرم استکهلمم خوشم میومد از خنجر و حتی فک میکردم که خنجر هم از پهلوی من خوشش میاد . یه رابطه ایده ال خنجر-پهلو داشتم باهاش .. ولی حالا .. برق میزد دوباره و میدیدم که داره میره بیرون .. و رفت .
من از بلوک 33 تا 38 رو خیلی سریع دویدم .. بلوک ها خودشون نمیدونستن که چرا .. من ولی فک میکردم میدونم چرا .. دویدم و دیدم که فایده نداره .. کل شهر رو هم که بدوم .. فایده نداره .. خونریزی بند نمیاد .. واسه همین نشستم و 7 تا بلیط هواپیما گرفتم .. با 6 تا هتل به مقصد نهایی تهران .. فتیله روشن شد و بعد همه جا سکوت شد . عید هم شده بود .. خونریزی بند اومد .. ولی سکوت از اون سکوت هایی بود که توی کلاب میشه ... از اون سکوت هایی که بعد از 12-13 تا شات تکیلا میاد سراغت .. دور و برت همه چیز داره منفجر میشه .. و تو در سکوتی .. منفجر میکنی و ساکتی .. نگاه میکنی و ساکتی .. نشستی منتظر که فتیله به جای نشستن تو برسه و منفجر شی .. شاید ذراتت که توی هوا معلق میشن آروم شی .. ساکت نشستی واسه پودر شدن تموم دنیا ..

توی همون سکوت و تا زمان انفجار تئاتر هم بازی کردم .. تو سکوت .. واسه دل خودم .. انگار میخواستم آخرین کاری که توی دنیا میکنم تئاتر باشه .. انگار میخواستم آخرین نفس نفس زدن هام روی صحنه باشه .. حس عجیبی بود ..و خیلی قشنگ .. خیلی قشنگ .. من چیزی میدونستم که هیچکس نمیدونست .. هیچکس نمیدونست چرا قراره همه چیز منفجر بشه .. هیچکس نمیدونست چرا دارم به مغز تک تک نفرات دورم شلیک میکنم .. جالبش اینجاست که همه ایستادند و نگاه کردند .. مثل همیشه که نگاه میکنند ..

تئاتر عالی بود .. همه چیش عالی بود .. یکی از بهترین کارهای عمرم بود .. چون طنابها همه پاره بود .. سقوط رو توش زندگی کردم .. خرده جنایتهای زناشویی رو زندگی کردم .. و کسی نمیدونست .. زخم و خون رو هم زیر بلیطها و هتل ها قایم کرده بودم .. خودمم نمیدونستم چرا و چجوریه که اینقدر همه چیز خوبه . ولی خون روی پوستر رو که میدیدم یه چیزی درونم آروممیشد .. یه خزنده خونخوار با چشمای زرد و نافذ و همیشه هشیار ..

بعد از تئاتر .. بعد از چتر آخر .. بعد از خاموش روشن شدن چراغها و تشویق حضار .. سناریو عوض شد .
چجوری بگم اینجاشو ..
چجوری از 18 آپریل تا 27 آپریل رو شرح بدم ؟

لحظه های آخر فیلم آرماگدون شاید توضیح خوبی باشه براش .. شاید هم هیچ توضیح خوبی براش وجود نداشته باشه .. شاید هیچ چیز هیچوقت نتونه زندگی ای رو که از شماره ی 10 شمارش معکوس انفجار بزرگ شروع میشه و با لحظه انفجار تموم میشه شرح بده .. در تمام لحظات اون زندگی ثانیه ای فقط در چند ثانیه وقت سئوال بود .. سئوال هایی بی جواب مثل اینکه ..آخه چرا ؟! .. سئوال هایی بی جواب مثل اینکه چطور ممکنه ..؟! .. و بعد از انفجار .. وقتی همه چی تموم شد و توی هواپیما نشستی و اون شهر تنگ رو با بلوک های تنگش داری از بالا میبینی .. میدونی که یک عمر وقت خواهی داشت .. برای زیر 
و رو کردن تک تک ثانیه ها و فکر کردن به جواب این سئوال که "چرا؟" ...

کاش میتونستم که لحظه لحظه کندن از شهر و آدمهاش رو ضبط کنم .. حس عجیب بود این هم .. کلا کاش میتونستم این دو ماه 
رو ضبط کنم .. اونقدر بهم چیزهای مختلف گذشته که نمیدونم و نمیتونم .. زبونم میپیچه به هم وقت فکر کردن بهش ..

27 آپریل یک هواپیما کلگری رو به مقصد پاریس ترک میکنه .. و زندگی من رو وارد یک فاز جدید میکنه .. من که هنوز منگ ضربه ها و شوک های کندن بودم داشتم کاری میکردم که توی همه ی عمرم نکرده بودم .. خوبیه پرواز تا پاریس این بود که طولانی بود و در سه مرحله .. رفتیم ادمونتون .. بعد آیسلند و بعد پاریس .. انگار واسه بیدار کردن من از خواب و از سکوت بود .. و اینکه بهم بفهمونه که فکر کردن به اینکه چی بود و چی شد رو بگذارم برای زمانی که اینجور وحشیانه زیر حمله ی زیبایی برج ایفل توی شب ننشستم و این بارون پودری به صورتم نمیخوره و دلبری نمیکنه .. دقیقا از همون پک ای که به سیگارم زدم توی شب اول پاریس .. و او شیشه کوچولو که تا تهش یک جرعه خوردم تصمیم گرفتم که به زندگی توی حال ادامه بدم حد اقل برای سه هفته ی آینده .. فکر به گذشته دور و نزدیک باشه برای بعد ..
 پاریس زیبا بود .. مثل تصویری که داشتم .. زیبا مثل یک زن با کت دامن و کلاه و تور روی صورتش .. زیبا مثل یک نقاش با کلاه و سیبیل و بوم جلوش .. زیبا بود پاریس .. ولی سرد بود .. فاصله داشت .. راهت نمیداد .. حتی مون مخ هم که روح شهر درش چریان داشت حسرتی بهت میداد مثل بچه باحال های ته اتوبوس توی جمعی که نمیشناسیشون .. حسرت اینکه بری بشینی و باهاشون شر و ور بگی و بخندی .. ولی خوب میدونی که نمیشه .. چون مهمتر از همه .. ایستگاه بعد پیاده میشی .. اونهان که هستن و میمونن توی اتوبوس ..
ایفل رو دیدم .. ورسای رو دیدم .. لوور رو دیدم .. پرلاشز رو دیدم .. مولان روش رو دیدم .کلیسای سکرد هارت . کافه آملی پولان .. کافه بیفور سان ست .. وخیلی جاهای کوچولوی خوشگل دیگه رو ..
ایستگاه بعد بارسلون بود .. الان خسته شدم از نوشتن .. بارسلون رو با نیس و رم و ونیز و بیروت و ورود به تهران (الان توی نیس هستم !!) .. باهم مینویسم ..
فعلا . 

Monday, 5 January 2015

ﺛﺒﺖ اﺣﻮاﻝ .. در ستایش هیچ .. بهار . دلبر . ایران . خونه مامان

خیلی طول کشید
بدیش هم همینه دیگه .. زیاد که طول میکشه .. مخصوصا با یه عالم اتفاقات .. میری سمت اینکه کل ماجراها رو خارج از کنترل ببینی و ثبت رو رها کنی .. خیلی چیزها هم آخه هست که اصلا دوست داری فراموش کنی کلا .. ولی خوب نمیشه .. باید قورباغه ها رو قورت داد و از شرشون خلاص شد 
مثلا اینکه ایرادی نداره آدم شکست بخوره ،، توی همه چیز شکست بخوره .. اصلا وقتی شکست هات زیاد میشه یه درهایی باز میشه.. یه جوری میفهمی که اصلا مهم نبوده و نیست و نخواهد بود هیچوقت.. وقتی بیزنس بعد از شش ماه شکست میخوره .. کاریابی شکست میخوره .. شهر شکست میخوره .. نمایش فیلم شکست میخوره .. رفاقت ها شکست میخورن .. کشور شکست میخوره .. حتی ته مونده ی عشق بعد از شش سال شکست میخوره و تمام تصاویر به صورت سه بعدی در هم میشکنند
آه که لحظه ای لذت بخش تر از لحظه ی هیچ نداشتن در دنیا نیست
چقدر این سبک  بودنه و هیچ بودنه لذت بخشه ..انگار اصلا استیجیه که آدم همیشه باید در آن باشد ،، توش ترس و غم نیست .. گذشته و آینده نیست .. وقتی هیچی نداری .. نگران هیچی نیستی .. خیلی خوبه .. میتونی هر روزشکست بخوری و تخمتم نباشه .. میتونی توی بغلی که دوس داری ساعتها بمونی .بدون ترس از دست دادن.. بدون اینکه بخوای واسه آینده  محکم کاری کنی یا کینه های گذشته اذیتت کنن ..آخ که به راستی میتونی بمیری حتی همونجا و اصلا مهم نباشه .. نه برای خودت .. نه برای هیچکس
شاید باورش سخت باشه ولی اینایی که نوشتم ذره ای آه وناله نیست ،، حقیقتا درک و شهوده .. که بعد از این عمری که در امیدواری و نگرانی سرکردم پیداشده .. اینکه هیچ چیز و هیچ چیز ارزش "داشتن" ندارد و ارزش نگرانی از دست دادن.. چراکه بدون صلاح و مشورت با   تو ،، همه چیز ذاهق است و آفل است و
ناپایدار
خلاصه که خیلی خوبم . از هیچکس کینه ای ندارم .. جز یکی دو نفر آدم بازیگر ونادان و دروغگو.. که اونها هم فکر کنم همین روش جدیدم کافیه براشون .. هاها .. جالبه نه ؟ مثل اون زن عقده ایه توی یو تیوب بود این یه تیکه حرفم .. که انگار دارم میگم جز جیگر بزنن ایشاللا و اینها ..ولی هو کیرز ؟؟ من یک هیچم .. که هیچی نداره و هیچی مهم نیست.. الان اگه بخوام گیر بدم به خودم میگم که اونها که میگن هیچی نیستن و هیچی مهم نیست و اینها ، کسانی هستن که غالبا میتونی توی عملیاتهای انتهاری ببینیشون .. ولی سیریوسلی .. اصلا اینجور نیس .. خب دیگه میبندم
٭٭
اصلا بحث عوض .. یه فیلم دیدم اسمش بود "لیبر دی" که توش یه مرد بود .. یه مرد واقعی.. که همه چیز بلد بود.. خیلی خوب بود .. یه جورایی چیزی بود که همه دلشون میخواد یا باشن یا داشته باشن .. اگه یه روز خواستم چیزی باشم که همه دلشون بخواد داشته باشن دو سه تا چیزی که ازون مرده کم داشتم رو تکمیل
میکنم حتما
٭٭
اومدم خونه مامان و بابا .. آره خودمم هنوزباورم نمیشه .. یه زمانی چقدر فاجعه بار میتونست باشه ..ولی الان ..من هیچم .. هیچکس حضورم رو حس نمیکنه سبُکم
مثل پر.. هاهاه چقدر خوبم من
٭٭
رفتنی شدم .. مرداد-شهریور .. از شهری که هیچکس دستمال برام تکون نمیده .. به شهری که هیچکس برام فرش پهن نکرده .. چون من هیچم
٭٭
آقا" چیزی" شد متن ؟ به جهنم .. دلم خواست !!! همینه که هست .. عین واقعیت .. شکل آه و ناله و ویکتیم روله .. به جهنم .. یور پرابلم .. منکه وسطشم گفتم .. 

Sunday, 28 September 2014

لیگ اندوه


فروغ نوشته :
"اندوهم را دوست دارم. این از سر شرقی غمگین بودنم نیست. اندوه قوی است و از همه چیز بالاتر می‌ایستد. خاصیت دارد. در برابر شکوهش همه چیز کوچک است. همه چیز خنده‌دار است. اندوه، قفلی است که کاسب خسته بردر مغازه‌اش می‌زند و می‌رود ناهار و مشتری گدا و دارا هردو با یک تابلو مواجه می‌شوند: من نیستم.
 اندوه صاحب‌عزایی است که به عزاداران خُرد که خاک برسر می‌ریزند مات و محو نگاه می‌کند که بروید پی کارتان شما چه می‌گویید دیگر. اندوه از موضوعی که شروعش را باعث شده هم سواتر است. اندوه را با شکست اشتباه نمی‌گیرم. گریه هم نمی‌کنم. گریه پذیرش شکست است. گریه ؛کودکی است که امیدوار است بادکنک فرارکرده‌اش به دستش برسد؛ در اندوه اما صحبت از امید و ناامیدی نیست. جنگی هم نیست. تعطیل می‌کندت. ماشینت کنار می‌زند در جاده‌ای سبز و خودت می‌روی کنار رودی می‌نشینی و می‌گذاری ماشین‌هایی که در جاده مسابقه گذاشته‌اند جلو بزنند.
گاهی لازم است بالای زنده‌ی خودت هم سوگواری کنی. زندگی که همیشه هست و خودش را در چش و چالت فرو می‌کند، حالا دوروز دست نگه دارد"

خوب من توی همون نگاه اول با این خیلی اشتراک میبینم . مخصوصا اونجا که آدمها رو توی مسابقه هاشون تنها میزاری و شرکت نمیکنی و کناره نشستی .. خوب این به آدم همین کیفیت اندوه رو میده .. کیفیت جدا بودن . مثل همینکه میگه حتی از اون چیزی که اندوه رو برات درست کرده هم سواست خود اندوه . 
ولی اونجا که اندوهگین رو صاحب عزا میبینه .. اون نگاه بالاتر رو نمیپسندم .. اونقدر از نگاه بالاتر خوردم که دیگه بوش هم میترسوندم .. 
با همین آدمهایی که لیگشون باهام یکی نیست باید شب و روز یه جا زتدگی کنم آخه .. و اینها هم مدام توی درجه بندی و مقام دادن و گرفتن اند .. اصلا کارشون همینه ، اصولشون همین هاست .. خوب من باید پایین دست رو داشته باشم .. چون مدام دارم قضاوت میشم و دارم توی همین لیگ اشتباهی بازی میکنم .. پس باید تن بدم به ناعادلانه قضاوت شدن .. به دم فرو بستن .. به اینکه همین پای لنگم و همین بضاعت کمم بشه ملاک درجه بندی شدنم توی این لیگ اشتباهی .. برای اینکه از بازی اخراج نشم .. یا برای اینکه همه خیالشون از بابت من راحت باشه .. بگن که آره این همون لوزر ه است .. رها کنید طفلک رو .. چون به محض اینکه بخوام از قوانین لیگ خودم حرف بزنم تنها میمونم .. یا بهتر بگم ، تنهاییم به رخم کشیده میشه ..
واسه همین اندوه رو تبعید میدونم .. اندوه رو دم فرو بستن میدونم و تن دادن به شکست خورده بودن توی لیگ اشتباهی برای از دست ندادن همون آدمهای اشتباهی .. 

البته این وضع پایدار نمیتونه بمونه .. واسه همین در هم میشکنه .. واسه همین روی هم خراب میشه .. واسه همین باز هم در نهایت همون میشه که ازش میترسم .. اندوه برابر با تنهایی میشه .. 
و من باز برمیگردم که این بازی رو از ابتدا با آدمهای اشتباهم شروع کنم .. 


Monday, 22 September 2014

اعتیاد .. بلای خانمان سوز

یکم 
نشستم توی خونه روی تپه مانندی که از خاکستر و ته سیگار درست شده و دارم غروب رو نگاه میکنم .. اینجا پاییز که میشه و کلاغ ها که در میان و میخونن و همه چی نارنجی میشه .. خورشید هم جو زده و عقب نماننده دم رفتنی بدجور همه جا رو نارنجی میپاشه .. که باز یادآوری کنه که هرچی رنگه مال دل تنگه و منشا اصلی اش باز هم عین چمن و گاو و ایفون 6 و مروج همدانی و مختاری .. چیزی نیست جز خورشید 
روی دستام خون خشک شده .. خون تیره رنگ زنی که دیشب از کنار پل پیداش کردم و آوردم خونه .. لای ملافه که پیچیدمش توی ملافه نخ ها شروع کردند پچ پچ .. فهمیدم که درست انتخابش کردم .. آوردمش خونه به هزار بدبختی .. هنوز بو نگرفته بود .. با اینکه یه سال و نیمی میشد که مرده بود .. ولی مثل اینکه همینجور که کنار پل بوده آدمها بهش سر زده بودند .. ازش عکس گرفته بودند و روی تنش خال کوبیده بودند .. خوب آدم مگه به چی زنده است ؟ همین عکس و اینا دیگه .. اونم ته دلش خوش بود به همینا .. واسه همین بو نمیداد 
آوردمش خونه خلاصه ولی آخرهای شب که دیگه خورده بودمش و رسیده بودم به قلبش دیدم که جای قلبش خالیه یه عکس چسبونده فقط ،از اینا که با آیفون میگیرن .. از پاهاش گرفته بود تو مکزیک روی این ننو طنابی ها .. روی عکس یه دکمه پلی بود .. خوب شما بودین نمیزدین دکمه رو ؟ .. زدم .. آهنگ سیاوش قمیشی پخش شد .. ترسم اینه که رو تنت ..جای نگاهم بمونه .. اولش خندم گرفت .. چون منو برد ده سال پیش که شنیده بودمش ازیه چوپونی که بلد بود بره ها رو بدون اینکه پشماشون به خارهای بیابون گیر کنه از بیابون رد کنه و تشنه برگردونه .. حالا ده سال بعد من مرده این مرده .. باز این آهنگ .. از چشاش خیسی اومد بیرون . پاک کردم باز اومد .. باز اومد . اونقدر اومد که صورتش تموم شد .. فهمیدم که نباس پلی رو میزدم .. مرده بی صورت کی میخواد دیگه ..حالا بی سیرت یه چیزی . 
خلاصه گذاشتمش تو انباری .. ده دقه بعد .رفتم دوباره سر بزنم دیدم نوشته من برمیگردم کنار پل .. تو هم آب بخور .. یه عکسم از ما نگرفتی آخر .. برگشتم با دست و بال خونی روی خاکسترا نشستم .. اون موقع ساعت چهارصبح بود الان غروبه.. از اون موقع هر کار خواستم بکنم جاش یه سیگار کشیدم .. خیلی بهتره 

دوم 
یه فیلم دیدم "کندی" بود اسمش .. راجع به دو تا عاشق هروئینی .. که یارو زنه رو وادار به *ندگی میکنه واسه خرج عملشون و خودش رانندش میشه .. بچشون 6 ماهه سقط میشه سر همین کارا و اینها .. بعد به خاطر اینکه زنه با بقال سر کوچه یه شب وید میکشه و میخوابن با هم .. دعواش میکنه .. زنه هم میگه وات د فاک و میپاشه همه چی .. دلیل دیگری بر مرز بندی های عجیب مغز بشر امروز .
فیلمو که دیدم کلی فکر بد خراب شد تو سرم ... بیشتر در این حوزه که آدم معتاد .. چقدر بدبخته .. چقدر ناتوان از تغییره .. و چقدر محکوم به مرگه .. بعد یاد اعتیاد های خودم افتادم اند دن شیت هیت د فن .. وویران شدم از نداشتن قدرت تغییر شرایطم .. ولی چه فایده .. آدم معتاد هم همینه دیگه .. ویران میشه از اینکه زنش رو با اون مرتیکه پیر میبینه که واسه پول موادشون میخوابه ولی نمیتونه .. نمیتونه .. و نمیتونه که تغییر ایجاد کنه
نمیدونم که چی باید بشه که ترک کنم .. به قول یارو که میگفت روی پاکت سیگار دیگه چی باید بنویسن ؟!.. منم نمیدونم که چجوری باید ترک کنم عافیت طلبی رو .. تایید طلبی رو .. خانواده ام رو .. 




Wednesday, 27 August 2014

UnResolved !!

*
خواب دیدم زنت شدم .. عروسی گرفتند .. همه مهمونا اومدن و برنامه پیش میرفت . کادو ها رو دادند و بعد یهو غیبت زد 
نبودی و همه دنبالت میگشتن .. از من میپرسیدند کجایی و من نمیدونستم .. نمیتونستم برم دنبالت بگردم و پیدات کنم .. چون باید یکی میموند و عروسی رو ادامه میداد .. بغض عجیبی کرده بودم .. سرم گیج میرفت 
مهمونا کم کم رفتند .. همه یه جوری با دلسوزی تبریک میگفتن و میرفتن 
همه که رفتند اومدم دنبالت که ببینم کجایی .. دیدم نشستی داری با یکی درباره یک تکنولوژی جدید حرف میزدی .. منو که دیدی گفتی بیا این حرف های خیلی جالبی میزنه .. خیلی جالبه 
**
خواب دیدم با بچه محبوب واقعی رفتیم دزدی .. یک دزدی بزرگ .. چند میلیون دلار پول توی یک کیسه .. دادم همشو دستش که یه مدت دسش بمونه و آبها از آسیاب بیافته .از خوشحالی داشتم بال در می آوردم چون من همه ی عمرم چند میلیون پول میخواستم که دغدغه مالیم حل بشه و به زندگی دلخواهم و رویا هام برسم . بعد من از اونجا وارد خواب شدم که همه خانواده و دوستان رو جمع کرده بود و داشت همه ماجرا رو توضیح میداد و تعریف میکرد .. کیسه پول هم دستش بود .. .. خیلی ها بودند . همه بودند .. ن و  س و تو و همه
بعد همه دراومدن که شما کار بدی کردین که دزدی کردین و باید برید خودتونو معرفی کنید .. وگرنه ما میریم شما رو لو میدیم
بعد اون گفت که نه .. ما این پولها رو میدیم به شما و تقسیم میکنیم با شما .. نگید به پلیس . و شروع کرد از توی کیسه مشت مشت پول در آوردن و به همه دادن .. و هی میپرسید بسه و اونها میگفتند نه کمه .. و اونهم بیشتر میداد . رویا های من دونه دونه خاکستر میشد. اونقدر داد که همه کیسه خالی شد و هیچی برامون نموند .. و بعد اومد پیش من و گفت ببخشید .. نمیدونستم که اینجوری میشه 
***
دیشب توی سریال "وان تری هیل" یه صحنه دیدم که یه پسر راک باز جانکی شیطان پرست داشت لاک مشکی میزد.. دخترداستان جذبش شد و رفت توی اتاقش .. صحبت کردند سر علایقشون .. بعد هم پسره توی لیوان دختر داستان قرص ریخت و دختر که حالش دگرگون شد و دیگه توان دفاع نداشت خواست بهش تجاوز کنه ..که قهرمان سر رسید و نذاشت .. یاد تو و دوست شیطان پرستت افتادم  ودیدن این سکانس رو به سختی تموم کردم .. چون قهرمانی نبود
زخم های عمیق .. خاطرات  وصحنه ها .. صحنه ها ..  صحنه هایی که از یاد نمیرن.. با کلی سئوال بی پاسخ .. کلی ابهام
سهم من شد.. برای همیشه


Monday, 11 August 2014

نصفه ی دوم

  • خیلی وقته که میخوام بنویسم .. ولی همونجور که همه چیز رفت روی هولد .. نوشتن هم .. اینجا مینویسم که یادم بمونه .. یادم بمونه که چی گذشت .. چی بود وچی شد .. خیلی اتفاقها افتاد توی این برهه ی دوباره ی زندگیم .. توی این فصل جدید .. اتفاق هایی که باید یه جا ثبت بشه .. مکتوب بشه و بمونه .. چون من حافظه ی خیانت کاری دارم .. بخشهای لذت رو حذف میکنه از تاریخم .. همونطور که یادم رفته چیزی رو که کسی باور نمیکنه یادم رفته باشه.. من معاشقه با زنی رو که ۶ سال باهاش زندگی کردم رو یادم رفته .. حتی یک صحنه رو به یاد نمیتونم بیارم .. حتی یک صحنه ..
  • توی فصل جدید اما خاطرم هست جیغ بنفش و دیوار بنفش.. خاطرم هست تمام نشدن ,, خاطرم هست بی انتها بودن .. خاطرم هست آرامش .. و خاطرم هست زوال تمام اینها چکه چکه ..
    تجربه ی حس های جدید.استانداردهای جدید .. حدود و ظرفیت های جدید... و فهمیدن اینکه انسان انتها ندارد .. هرچه بدانی کم است .. آره به همین سادگی و "چیزی کلاسیک" ی ..فهمیدن اینکه رُم در یک شب ساخته میشه .. شب دوم ..
    یه حس هست ولی که نمیدونم چطور بنویسمش .. من برای هر چیز یه مثال بیرونی پیدا میکنم ولی برای این پیدا نکردم .. مثال های الکی نزدیک بهش دارم .. ولی نمیدونم چیزی که دقیقا اون حس رو برسونه چیه ..
    مدل مثال باید اینطور باشه که انگار لذت و "زندگی" که داشتی .. که ساختی .. مثل شن از توی دستات لیز بخوره و بره بیرون .. یا وسط بیابون آب توی مشتت چک چک خالی شه .. جلوی چشمت .. جلوی چشمت ویران شی .. یه چیزی مثل "بای پولار دیس اوردر"
    ولی هیچ کدوم رسا نیست ..
    مثلا کیفیت آب توی بیابون همون کیفیت آبه .. ولی مثلا آبی باشه که "فقط آب" نباشه .. چمیدونم ..

  • به دکتر میگم چند بار میشه دل بست و برید ؟ .. میگه زیاد .. خیلی زیاد .. ولی برای من هر بار مثل جراحی میمونه .. مثل بریدن یک عضو .. البته نه همیشه .. گاهی .. نمیدونم .. مثلا من دفعه پیش همچین چیزی نگفتم .. ولی این بار .. نمیدونم دلیلش چیه .. هر چی که هست اینجوری ه .. خیلی خالیه همه جا .. روی صندلی ماشین مثلا ..

  • دیگه میخوام از خونه ساکت بنویسم .. از ماشین ساکت .. شهر به شهر ساکت . تا بالای کوه و کنار بندرگاه ساکت..و از جاده های ساکت که اجازه میدن آدم بفهمه از گلدن تا سمن آرم 783 تا از این میله های شب رنگِ گارد کنار جاده هست.. لحظه های ساکت .. آدمهای ساکت .. میزهای غذای ساکت .. صبحانه های ساکت .. و اون نیاز عجیب به شکستن این سکوت ..
  • آره شاید اونایی که با خودشون حرف میزنن آی کیو زیادی داشته باشن .. و دیوونه نباشن .. همه اینا ممکنه .. اما درد رو کم نمیکنه ..
    خونه و ماشین و میز و جاده ی ساکت خوبن به شرطی که آدم حالش خوب باشه .. مهم اینه که حالت خوب باشه .. مطمئن باشی .. که همه چی سر جاشه .. کم کم داش درست میشد .. که یهو ژله شد و از لای نرده ها رفت توی جوب .. یا رودخونه ..
    آدم نمیتونه نصفه ی دوم نوشابه رو بخواد و اول هم بخواد بخوره .

Sunday, 13 July 2014

گنگ خواب دیده .

پشتت خوابیده بودم .. مثل قاشق .. موهات کوتاه بود ولی میدونستم تویی .. از کرک ها و خط و نشون های روی کتف و پشت گردنت .. همون حالتی بود که هست .. فقط موهات مصری بود و از دو طرف بلند تر .. .. پشت گردنت فقط کوتاه بود .. و من میبوسدم پشت گردنت رو و تو خواب بودی .. بی توجه .. و من نگران بودم .. قلبم میزد .. خیلی محکم و تند 
 صدای ناله مانندی آمد .. فکر کردم چیزی گفتی .. پرسیدم و صدا رو مجددا تکرار کردی .. نمیشنیدم چی میگی .. سرم رو آوردم نزدیک تر .. نمیچرخیدی طرفم .. فقط صدای گنگ و نا مفهوم .. کاملا روی بدنت خم شدم و گوشم رو به دهانت چسبوندم .. صدات رو میشنیدم .. مثل ناله ولی صورتت کاملا بی حس .. یخ .. و اینکه کوچکترین تلاشی نمیکردی که بفهمم چی میگی .ضربان قلبم دیوانه وار بالا بود .. داغ شده بودم .. یکهو اون قسمت جلوی تو توی تخت مثل یه خندق بزرگ من رو توی خودش کشید و از ضربه ی افتادنم .. بیدار شدم 
بیدار که شدم توی اتاق تهرانم بودم .. عرق کرده بودم . قلبم به شدت میزد .. بالای دیوار اتاقم پنجره بود سمت اتاق مامان و بابا .. میدونستم مامان اون اتاق خوابیده .. خیلی خیلی خسته و خواب آلود بودم ..ولی گفتم برم مامان رو بیدار کنم و ازش بخوام که یه کاری کنه یا یه آرامبخش بهم بده (قرص) که بتونم بخوابم .. رفتم دم اتاق و در زدم .. کسی جواب نداد.. دوباره در زدم .. بازهم جواب نبود .. خیلی در زدم .. در هم قفل بود.. و کسی جواب نمیداد .. باز از فشار خواب داغ و کلافه شدم و خودم رو چسبوندم به درز پایین در و چشمامو بستم در همون حال کلافگی .. چشمامو که بستم تو پشت سرم بودی و با صدای خیلی بلند و خیلی نامفهوم بازهم همون چیزهای توی تخت رو تکرار میکردی .. چشمامو روی هم فشار میدادم .. نفسم بند اومده بود .. گر گرفتم و قلبم داشت کنده میشد از جا .. از ته دل فریاد زدم و بیدار شدم .. اینبار توی کنزینگتون 

کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید .. 
این اومد تو ذهنم .. 

Monday, 30 June 2014

زبان بند ..

سندرم استکهلم پدیده ایست روانی که در آن گروگان حس یکدلی و همدردی و احساس مثبت نسبت به گروگان گیر پیدا کرده، و در مواقعی این حس وفاداری تا حدیست که از کسی‌ که جان/مال/آزادیش را تهدید میکند، دفاع نموده و به صورت اختياري و با علاقه خود را تسليمش میکند. علت این عارضه روانی،عموماً یک نوع مکانیزم دفاعی 
دانسته میشود.
هر سندرمی علائم و مشخصاتی دارد و سندرم استكهلم هم از این قاعده مستثنی نیست. در حالی كه با توجه به نظرات متفاوت محققان، فهرست روشنی در این مورد وجود ندارد اما می‌توان برخی از آنها را برشمرد
....  -
....  -
 پشتیبانی از دلایل و رفتارهای گروگان‌گیر
 احساسات مثبت قربانی نسیت به  زندانبان یا گروگانگیر



Tuesday, 24 June 2014

غرور ..

غرور

 خدای جبار و خون ریز و تازه ی انسان امروز 
قربانی میگیرد از هر چه که او دوست تر میدارد .. 
چون انسان امروز  نباید هیچ چیز از غرورش دوست تر بدارد ..

 زیرا که هم اوست اول و الاخر و. الظاهر و الباطن 

اوست که کافیست برای بندگانش 
اوست فریاد رس درماندگان
اوست شکسته بند استخوان شکسته ی انسان امروز

واعتصمو بحبل " الغرور" جمیعا و لا " تحقروا " ا

Friday, 11 April 2014

از من دیگر اثری در آینه نیست ...

خوب ماجرا از اونجا شروع می‌شه که آقای ف یه شب خواب می‌بینه که میره نمایندگی‌ِ بنز و یه س.ل.ک  میخره و میاد بیرون، راه میافته میاد بیرون و میره تا برسه به اتوبان . توی اتوبان که رسید پاش رو روی پدالِ گاز فشار میده و چشماشو می‌بنده، چند ثانیه میگذره، چند ثانیه جادویی، چند ثانیه لذت بخش.بعد اون اتفاق میفته، صدای مهیبِ تصادف، آقای ف از ماشین خورد و خاک شیر بیرون میاد و بدون اینکه حتا نگاهی‌ به صحنهٔ تصادف کنه، محل رو ترک میکرد به مقصدِ یه نمایندگی‌ِ گرون قیمتِ دیگه. 
روی تختِ مطبِ من که خوابیده بود و اینها رو که تعریف میکرد اشک از گوشهٔ چشمش جاری بود. ازش پرسیدمِ خوب دربارهٔ این خواب چه نظری داری؟ فکر میکنی‌ معنی‌ِ این خواب چی‌ می‌تونه باشه؟. شوکه و جوری که انگار به فهمِ من 
شک کرده بود گفت فک می‌کردم معنیش برای شما خیلی‌ واضح باشه، چون برای من هست. گفتم خوب ... . !!ا

گفت من تمام زندگیم همین کارو کردم. این تنها چیزیه که ازش لذت می‌برم. میدونین چرا ؟ چون "من" توی این زندگی‌
 نیستم، حضور ندارم، برای همین می‌خوام تک تکِ اجزأش رو مثل تخمِ مرغی بکوبم به دیوار و از ترکیدنشون لذت ببرم.ا 

دو ساعت حرف و اشک نیاز داشت تا ف بفهمه خود ش، من ش. یه پسرِ ۴ ساله است الان، که پشت در بسته یه اتاق داره گریه می‌کنه. اتاق تاریکی که شرط بیرون اومدن ازش  کنار گذاشتنِ چیزیه که دوست داره .. و تن دادن به چیزی که ازش انتظار دارن . آقای ف از اتاق بیرون اومده و ازون به بعد تمامی‌ِ وظایفی رو که به عهدش گذاشتن به خوبی‌ انجام داده که دیگه به اون اتاق برنگرده. ولی‌ یه چیزی رو اونجا جا گذشته. خودش رو ..ا 




Tuesday, 25 February 2014

چند نکته رو خاطر نشان کنم ..

یک - خوب بودن خیلی سخته .. درک کردن خیلی سخته .. فهمیده بودن .. روشنفکر بودن .. عصبانی و دریده نبودن خیلی سخته .. و در عین حال که همه ی اینها بخوای باشی و روابط اجتماعی زیاد هم داشته باشی و اثز گذار هم باشی و حق و حقوق اضافه هم برای خودت قائل نباشی .. مثلا "حق دریده بودن و عصبانی شدن به صرف "فعال" بودن " یا مثلا  "حق داد زدن و بی ادب بودن و رعایت نکردن .. به صرف "مسئول" و مدیر بودن و حرف پیش بردن" .. سخته .. کلا سخته .. خیلی جاها اصلا بقیه ازت توقع دارند .. که بد و بی اخلاق باشی ..
آدم با جنم و برش دار مترادف میشه با آدم بی اخلاق + توجیه ..
"رعایت کردن انسان" و با مردم مثل انسان رفتار کردن .. و مقابله با اون نگاه "تو سری خور پندار" دیگران  و تضاد های درون خودت .. گاهی به سختی "دویدن با پای شکسته" میشه ..  
همونقدر سخت و درد آوره .. و همونقدر هم از بیرون احمقانه به نظز میزسه .. چون آدمی که پاش شکسته رو کسی ازش انتظار دویدن نداره که هیج .. سرکوفت هم میشنوه .. و اگر خودش رو مجبور کنه و ملزم به دویدن .. توی تحمل اون درد .. تنها ترین خواهد بود ..  

دو – لعنت به این دوربین گوشی ها و عکاسی با اون .. "کیفیت" از عکس ها رخت بر بسته .. آرزو دارم مردم برگردن به همون دوربین دیجبتال های سابق .. یا حد اقل تلفیفی از هر دو .. دوستمون 500 تا عکس داره .. یه دونه اش هم نیست که اونقدر آبرومند 
و درست درمون  باشه که بشه ازش استفاده رسمی کرد .. همش "فیس بوکی" ه .. کیفیت ها داغون .. لبها جمع ..

سه -  تئاتر 3 روزه دیگه اجرا میشه .. استرس دارم ..  

Monday, 10 February 2014

آزار ..

There is no worse hell than
To remember
vividly
a
kiss
that never occurred.
...