Sunday, 28 September 2014

لیگ اندوه


فروغ نوشته :
"اندوهم را دوست دارم. این از سر شرقی غمگین بودنم نیست. اندوه قوی است و از همه چیز بالاتر می‌ایستد. خاصیت دارد. در برابر شکوهش همه چیز کوچک است. همه چیز خنده‌دار است. اندوه، قفلی است که کاسب خسته بردر مغازه‌اش می‌زند و می‌رود ناهار و مشتری گدا و دارا هردو با یک تابلو مواجه می‌شوند: من نیستم.
 اندوه صاحب‌عزایی است که به عزاداران خُرد که خاک برسر می‌ریزند مات و محو نگاه می‌کند که بروید پی کارتان شما چه می‌گویید دیگر. اندوه از موضوعی که شروعش را باعث شده هم سواتر است. اندوه را با شکست اشتباه نمی‌گیرم. گریه هم نمی‌کنم. گریه پذیرش شکست است. گریه ؛کودکی است که امیدوار است بادکنک فرارکرده‌اش به دستش برسد؛ در اندوه اما صحبت از امید و ناامیدی نیست. جنگی هم نیست. تعطیل می‌کندت. ماشینت کنار می‌زند در جاده‌ای سبز و خودت می‌روی کنار رودی می‌نشینی و می‌گذاری ماشین‌هایی که در جاده مسابقه گذاشته‌اند جلو بزنند.
گاهی لازم است بالای زنده‌ی خودت هم سوگواری کنی. زندگی که همیشه هست و خودش را در چش و چالت فرو می‌کند، حالا دوروز دست نگه دارد"

خوب من توی همون نگاه اول با این خیلی اشتراک میبینم . مخصوصا اونجا که آدمها رو توی مسابقه هاشون تنها میزاری و شرکت نمیکنی و کناره نشستی .. خوب این به آدم همین کیفیت اندوه رو میده .. کیفیت جدا بودن . مثل همینکه میگه حتی از اون چیزی که اندوه رو برات درست کرده هم سواست خود اندوه . 
ولی اونجا که اندوهگین رو صاحب عزا میبینه .. اون نگاه بالاتر رو نمیپسندم .. اونقدر از نگاه بالاتر خوردم که دیگه بوش هم میترسوندم .. 
با همین آدمهایی که لیگشون باهام یکی نیست باید شب و روز یه جا زتدگی کنم آخه .. و اینها هم مدام توی درجه بندی و مقام دادن و گرفتن اند .. اصلا کارشون همینه ، اصولشون همین هاست .. خوب من باید پایین دست رو داشته باشم .. چون مدام دارم قضاوت میشم و دارم توی همین لیگ اشتباهی بازی میکنم .. پس باید تن بدم به ناعادلانه قضاوت شدن .. به دم فرو بستن .. به اینکه همین پای لنگم و همین بضاعت کمم بشه ملاک درجه بندی شدنم توی این لیگ اشتباهی .. برای اینکه از بازی اخراج نشم .. یا برای اینکه همه خیالشون از بابت من راحت باشه .. بگن که آره این همون لوزر ه است .. رها کنید طفلک رو .. چون به محض اینکه بخوام از قوانین لیگ خودم حرف بزنم تنها میمونم .. یا بهتر بگم ، تنهاییم به رخم کشیده میشه ..
واسه همین اندوه رو تبعید میدونم .. اندوه رو دم فرو بستن میدونم و تن دادن به شکست خورده بودن توی لیگ اشتباهی برای از دست ندادن همون آدمهای اشتباهی .. 

البته این وضع پایدار نمیتونه بمونه .. واسه همین در هم میشکنه .. واسه همین روی هم خراب میشه .. واسه همین باز هم در نهایت همون میشه که ازش میترسم .. اندوه برابر با تنهایی میشه .. 
و من باز برمیگردم که این بازی رو از ابتدا با آدمهای اشتباهم شروع کنم .. 


Monday, 22 September 2014

اعتیاد .. بلای خانمان سوز

یکم 
نشستم توی خونه روی تپه مانندی که از خاکستر و ته سیگار درست شده و دارم غروب رو نگاه میکنم .. اینجا پاییز که میشه و کلاغ ها که در میان و میخونن و همه چی نارنجی میشه .. خورشید هم جو زده و عقب نماننده دم رفتنی بدجور همه جا رو نارنجی میپاشه .. که باز یادآوری کنه که هرچی رنگه مال دل تنگه و منشا اصلی اش باز هم عین چمن و گاو و ایفون 6 و مروج همدانی و مختاری .. چیزی نیست جز خورشید 
روی دستام خون خشک شده .. خون تیره رنگ زنی که دیشب از کنار پل پیداش کردم و آوردم خونه .. لای ملافه که پیچیدمش توی ملافه نخ ها شروع کردند پچ پچ .. فهمیدم که درست انتخابش کردم .. آوردمش خونه به هزار بدبختی .. هنوز بو نگرفته بود .. با اینکه یه سال و نیمی میشد که مرده بود .. ولی مثل اینکه همینجور که کنار پل بوده آدمها بهش سر زده بودند .. ازش عکس گرفته بودند و روی تنش خال کوبیده بودند .. خوب آدم مگه به چی زنده است ؟ همین عکس و اینا دیگه .. اونم ته دلش خوش بود به همینا .. واسه همین بو نمیداد 
آوردمش خونه خلاصه ولی آخرهای شب که دیگه خورده بودمش و رسیده بودم به قلبش دیدم که جای قلبش خالیه یه عکس چسبونده فقط ،از اینا که با آیفون میگیرن .. از پاهاش گرفته بود تو مکزیک روی این ننو طنابی ها .. روی عکس یه دکمه پلی بود .. خوب شما بودین نمیزدین دکمه رو ؟ .. زدم .. آهنگ سیاوش قمیشی پخش شد .. ترسم اینه که رو تنت ..جای نگاهم بمونه .. اولش خندم گرفت .. چون منو برد ده سال پیش که شنیده بودمش ازیه چوپونی که بلد بود بره ها رو بدون اینکه پشماشون به خارهای بیابون گیر کنه از بیابون رد کنه و تشنه برگردونه .. حالا ده سال بعد من مرده این مرده .. باز این آهنگ .. از چشاش خیسی اومد بیرون . پاک کردم باز اومد .. باز اومد . اونقدر اومد که صورتش تموم شد .. فهمیدم که نباس پلی رو میزدم .. مرده بی صورت کی میخواد دیگه ..حالا بی سیرت یه چیزی . 
خلاصه گذاشتمش تو انباری .. ده دقه بعد .رفتم دوباره سر بزنم دیدم نوشته من برمیگردم کنار پل .. تو هم آب بخور .. یه عکسم از ما نگرفتی آخر .. برگشتم با دست و بال خونی روی خاکسترا نشستم .. اون موقع ساعت چهارصبح بود الان غروبه.. از اون موقع هر کار خواستم بکنم جاش یه سیگار کشیدم .. خیلی بهتره 

دوم 
یه فیلم دیدم "کندی" بود اسمش .. راجع به دو تا عاشق هروئینی .. که یارو زنه رو وادار به *ندگی میکنه واسه خرج عملشون و خودش رانندش میشه .. بچشون 6 ماهه سقط میشه سر همین کارا و اینها .. بعد به خاطر اینکه زنه با بقال سر کوچه یه شب وید میکشه و میخوابن با هم .. دعواش میکنه .. زنه هم میگه وات د فاک و میپاشه همه چی .. دلیل دیگری بر مرز بندی های عجیب مغز بشر امروز .
فیلمو که دیدم کلی فکر بد خراب شد تو سرم ... بیشتر در این حوزه که آدم معتاد .. چقدر بدبخته .. چقدر ناتوان از تغییره .. و چقدر محکوم به مرگه .. بعد یاد اعتیاد های خودم افتادم اند دن شیت هیت د فن .. وویران شدم از نداشتن قدرت تغییر شرایطم .. ولی چه فایده .. آدم معتاد هم همینه دیگه .. ویران میشه از اینکه زنش رو با اون مرتیکه پیر میبینه که واسه پول موادشون میخوابه ولی نمیتونه .. نمیتونه .. و نمیتونه که تغییر ایجاد کنه
نمیدونم که چی باید بشه که ترک کنم .. به قول یارو که میگفت روی پاکت سیگار دیگه چی باید بنویسن ؟!.. منم نمیدونم که چجوری باید ترک کنم عافیت طلبی رو .. تایید طلبی رو .. خانواده ام رو .. 




Wednesday, 27 August 2014

UnResolved !!

*
خواب دیدم زنت شدم .. عروسی گرفتند .. همه مهمونا اومدن و برنامه پیش میرفت . کادو ها رو دادند و بعد یهو غیبت زد 
نبودی و همه دنبالت میگشتن .. از من میپرسیدند کجایی و من نمیدونستم .. نمیتونستم برم دنبالت بگردم و پیدات کنم .. چون باید یکی میموند و عروسی رو ادامه میداد .. بغض عجیبی کرده بودم .. سرم گیج میرفت 
مهمونا کم کم رفتند .. همه یه جوری با دلسوزی تبریک میگفتن و میرفتن 
همه که رفتند اومدم دنبالت که ببینم کجایی .. دیدم نشستی داری با یکی درباره یک تکنولوژی جدید حرف میزدی .. منو که دیدی گفتی بیا این حرف های خیلی جالبی میزنه .. خیلی جالبه 
**
خواب دیدم با بچه محبوب واقعی رفتیم دزدی .. یک دزدی بزرگ .. چند میلیون دلار پول توی یک کیسه .. دادم همشو دستش که یه مدت دسش بمونه و آبها از آسیاب بیافته .از خوشحالی داشتم بال در می آوردم چون من همه ی عمرم چند میلیون پول میخواستم که دغدغه مالیم حل بشه و به زندگی دلخواهم و رویا هام برسم . بعد من از اونجا وارد خواب شدم که همه خانواده و دوستان رو جمع کرده بود و داشت همه ماجرا رو توضیح میداد و تعریف میکرد .. کیسه پول هم دستش بود .. .. خیلی ها بودند . همه بودند .. ن و  س و تو و همه
بعد همه دراومدن که شما کار بدی کردین که دزدی کردین و باید برید خودتونو معرفی کنید .. وگرنه ما میریم شما رو لو میدیم
بعد اون گفت که نه .. ما این پولها رو میدیم به شما و تقسیم میکنیم با شما .. نگید به پلیس . و شروع کرد از توی کیسه مشت مشت پول در آوردن و به همه دادن .. و هی میپرسید بسه و اونها میگفتند نه کمه .. و اونهم بیشتر میداد . رویا های من دونه دونه خاکستر میشد. اونقدر داد که همه کیسه خالی شد و هیچی برامون نموند .. و بعد اومد پیش من و گفت ببخشید .. نمیدونستم که اینجوری میشه 
***
دیشب توی سریال "وان تری هیل" یه صحنه دیدم که یه پسر راک باز جانکی شیطان پرست داشت لاک مشکی میزد.. دخترداستان جذبش شد و رفت توی اتاقش .. صحبت کردند سر علایقشون .. بعد هم پسره توی لیوان دختر داستان قرص ریخت و دختر که حالش دگرگون شد و دیگه توان دفاع نداشت خواست بهش تجاوز کنه ..که قهرمان سر رسید و نذاشت .. یاد تو و دوست شیطان پرستت افتادم  ودیدن این سکانس رو به سختی تموم کردم .. چون قهرمانی نبود
زخم های عمیق .. خاطرات  وصحنه ها .. صحنه ها ..  صحنه هایی که از یاد نمیرن.. با کلی سئوال بی پاسخ .. کلی ابهام
سهم من شد.. برای همیشه


Monday, 11 August 2014

نصفه ی دوم

  • خیلی وقته که میخوام بنویسم .. ولی همونجور که همه چیز رفت روی هولد .. نوشتن هم .. اینجا مینویسم که یادم بمونه .. یادم بمونه که چی گذشت .. چی بود وچی شد .. خیلی اتفاقها افتاد توی این برهه ی دوباره ی زندگیم .. توی این فصل جدید .. اتفاق هایی که باید یه جا ثبت بشه .. مکتوب بشه و بمونه .. چون من حافظه ی خیانت کاری دارم .. بخشهای لذت رو حذف میکنه از تاریخم .. همونطور که یادم رفته چیزی رو که کسی باور نمیکنه یادم رفته باشه.. من معاشقه با زنی رو که ۶ سال باهاش زندگی کردم رو یادم رفته .. حتی یک صحنه رو به یاد نمیتونم بیارم .. حتی یک صحنه ..
  • توی فصل جدید اما خاطرم هست جیغ بنفش و دیوار بنفش.. خاطرم هست تمام نشدن ,, خاطرم هست بی انتها بودن .. خاطرم هست آرامش .. و خاطرم هست زوال تمام اینها چکه چکه ..
    تجربه ی حس های جدید.استانداردهای جدید .. حدود و ظرفیت های جدید... و فهمیدن اینکه انسان انتها ندارد .. هرچه بدانی کم است .. آره به همین سادگی و "چیزی کلاسیک" ی ..فهمیدن اینکه رُم در یک شب ساخته میشه .. شب دوم ..
    یه حس هست ولی که نمیدونم چطور بنویسمش .. من برای هر چیز یه مثال بیرونی پیدا میکنم ولی برای این پیدا نکردم .. مثال های الکی نزدیک بهش دارم .. ولی نمیدونم چیزی که دقیقا اون حس رو برسونه چیه ..
    مدل مثال باید اینطور باشه که انگار لذت و "زندگی" که داشتی .. که ساختی .. مثل شن از توی دستات لیز بخوره و بره بیرون .. یا وسط بیابون آب توی مشتت چک چک خالی شه .. جلوی چشمت .. جلوی چشمت ویران شی .. یه چیزی مثل "بای پولار دیس اوردر"
    ولی هیچ کدوم رسا نیست ..
    مثلا کیفیت آب توی بیابون همون کیفیت آبه .. ولی مثلا آبی باشه که "فقط آب" نباشه .. چمیدونم ..

  • به دکتر میگم چند بار میشه دل بست و برید ؟ .. میگه زیاد .. خیلی زیاد .. ولی برای من هر بار مثل جراحی میمونه .. مثل بریدن یک عضو .. البته نه همیشه .. گاهی .. نمیدونم .. مثلا من دفعه پیش همچین چیزی نگفتم .. ولی این بار .. نمیدونم دلیلش چیه .. هر چی که هست اینجوری ه .. خیلی خالیه همه جا .. روی صندلی ماشین مثلا ..

  • دیگه میخوام از خونه ساکت بنویسم .. از ماشین ساکت .. شهر به شهر ساکت . تا بالای کوه و کنار بندرگاه ساکت..و از جاده های ساکت که اجازه میدن آدم بفهمه از گلدن تا سمن آرم 783 تا از این میله های شب رنگِ گارد کنار جاده هست.. لحظه های ساکت .. آدمهای ساکت .. میزهای غذای ساکت .. صبحانه های ساکت .. و اون نیاز عجیب به شکستن این سکوت ..
  • آره شاید اونایی که با خودشون حرف میزنن آی کیو زیادی داشته باشن .. و دیوونه نباشن .. همه اینا ممکنه .. اما درد رو کم نمیکنه ..
    خونه و ماشین و میز و جاده ی ساکت خوبن به شرطی که آدم حالش خوب باشه .. مهم اینه که حالت خوب باشه .. مطمئن باشی .. که همه چی سر جاشه .. کم کم داش درست میشد .. که یهو ژله شد و از لای نرده ها رفت توی جوب .. یا رودخونه ..
    آدم نمیتونه نصفه ی دوم نوشابه رو بخواد و اول هم بخواد بخوره .

Sunday, 13 July 2014

گنگ خواب دیده .

پشتت خوابیده بودم .. مثل قاشق .. موهات کوتاه بود ولی میدونستم تویی .. از کرک ها و خط و نشون های روی کتف و پشت گردنت .. همون حالتی بود که هست .. فقط موهات مصری بود و از دو طرف بلند تر .. .. پشت گردنت فقط کوتاه بود .. و من میبوسدم پشت گردنت رو و تو خواب بودی .. بی توجه .. و من نگران بودم .. قلبم میزد .. خیلی محکم و تند 
 صدای ناله مانندی آمد .. فکر کردم چیزی گفتی .. پرسیدم و صدا رو مجددا تکرار کردی .. نمیشنیدم چی میگی .. سرم رو آوردم نزدیک تر .. نمیچرخیدی طرفم .. فقط صدای گنگ و نا مفهوم .. کاملا روی بدنت خم شدم و گوشم رو به دهانت چسبوندم .. صدات رو میشنیدم .. مثل ناله ولی صورتت کاملا بی حس .. یخ .. و اینکه کوچکترین تلاشی نمیکردی که بفهمم چی میگی .ضربان قلبم دیوانه وار بالا بود .. داغ شده بودم .. یکهو اون قسمت جلوی تو توی تخت مثل یه خندق بزرگ من رو توی خودش کشید و از ضربه ی افتادنم .. بیدار شدم 
بیدار که شدم توی اتاق تهرانم بودم .. عرق کرده بودم . قلبم به شدت میزد .. بالای دیوار اتاقم پنجره بود سمت اتاق مامان و بابا .. میدونستم مامان اون اتاق خوابیده .. خیلی خیلی خسته و خواب آلود بودم ..ولی گفتم برم مامان رو بیدار کنم و ازش بخوام که یه کاری کنه یا یه آرامبخش بهم بده (قرص) که بتونم بخوابم .. رفتم دم اتاق و در زدم .. کسی جواب نداد.. دوباره در زدم .. بازهم جواب نبود .. خیلی در زدم .. در هم قفل بود.. و کسی جواب نمیداد .. باز از فشار خواب داغ و کلافه شدم و خودم رو چسبوندم به درز پایین در و چشمامو بستم در همون حال کلافگی .. چشمامو که بستم تو پشت سرم بودی و با صدای خیلی بلند و خیلی نامفهوم بازهم همون چیزهای توی تخت رو تکرار میکردی .. چشمامو روی هم فشار میدادم .. نفسم بند اومده بود .. گر گرفتم و قلبم داشت کنده میشد از جا .. از ته دل فریاد زدم و بیدار شدم .. اینبار توی کنزینگتون 

کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید .. 
این اومد تو ذهنم .. 

Monday, 30 June 2014

زبان بند ..

سندرم استکهلم پدیده ایست روانی که در آن گروگان حس یکدلی و همدردی و احساس مثبت نسبت به گروگان گیر پیدا کرده، و در مواقعی این حس وفاداری تا حدیست که از کسی‌ که جان/مال/آزادیش را تهدید میکند، دفاع نموده و به صورت اختياري و با علاقه خود را تسليمش میکند. علت این عارضه روانی،عموماً یک نوع مکانیزم دفاعی 
دانسته میشود.
هر سندرمی علائم و مشخصاتی دارد و سندرم استكهلم هم از این قاعده مستثنی نیست. در حالی كه با توجه به نظرات متفاوت محققان، فهرست روشنی در این مورد وجود ندارد اما می‌توان برخی از آنها را برشمرد
....  -
....  -
 پشتیبانی از دلایل و رفتارهای گروگان‌گیر
 احساسات مثبت قربانی نسیت به  زندانبان یا گروگانگیر



Tuesday, 24 June 2014

غرور ..

غرور

 خدای جبار و خون ریز و تازه ی انسان امروز 
قربانی میگیرد از هر چه که او دوست تر میدارد .. 
چون انسان امروز  نباید هیچ چیز از غرورش دوست تر بدارد ..

 زیرا که هم اوست اول و الاخر و. الظاهر و الباطن 

اوست که کافیست برای بندگانش 
اوست فریاد رس درماندگان
اوست شکسته بند استخوان شکسته ی انسان امروز

واعتصمو بحبل " الغرور" جمیعا و لا " تحقروا " ا

Friday, 11 April 2014

از من دیگر اثری در آینه نیست ...

خوب ماجرا از اونجا شروع می‌شه که آقای ف یه شب خواب می‌بینه که میره نمایندگی‌ِ بنز و یه س.ل.ک  میخره و میاد بیرون، راه میافته میاد بیرون و میره تا برسه به اتوبان . توی اتوبان که رسید پاش رو روی پدالِ گاز فشار میده و چشماشو می‌بنده، چند ثانیه میگذره، چند ثانیه جادویی، چند ثانیه لذت بخش.بعد اون اتفاق میفته، صدای مهیبِ تصادف، آقای ف از ماشین خورد و خاک شیر بیرون میاد و بدون اینکه حتا نگاهی‌ به صحنهٔ تصادف کنه، محل رو ترک میکرد به مقصدِ یه نمایندگی‌ِ گرون قیمتِ دیگه. 
روی تختِ مطبِ من که خوابیده بود و اینها رو که تعریف میکرد اشک از گوشهٔ چشمش جاری بود. ازش پرسیدمِ خوب دربارهٔ این خواب چه نظری داری؟ فکر میکنی‌ معنی‌ِ این خواب چی‌ می‌تونه باشه؟. شوکه و جوری که انگار به فهمِ من 
شک کرده بود گفت فک می‌کردم معنیش برای شما خیلی‌ واضح باشه، چون برای من هست. گفتم خوب ... . !!ا

گفت من تمام زندگیم همین کارو کردم. این تنها چیزیه که ازش لذت می‌برم. میدونین چرا ؟ چون "من" توی این زندگی‌
 نیستم، حضور ندارم، برای همین می‌خوام تک تکِ اجزأش رو مثل تخمِ مرغی بکوبم به دیوار و از ترکیدنشون لذت ببرم.ا 

دو ساعت حرف و اشک نیاز داشت تا ف بفهمه خود ش، من ش. یه پسرِ ۴ ساله است الان، که پشت در بسته یه اتاق داره گریه می‌کنه. اتاق تاریکی که شرط بیرون اومدن ازش  کنار گذاشتنِ چیزیه که دوست داره .. و تن دادن به چیزی که ازش انتظار دارن . آقای ف از اتاق بیرون اومده و ازون به بعد تمامی‌ِ وظایفی رو که به عهدش گذاشتن به خوبی‌ انجام داده که دیگه به اون اتاق برنگرده. ولی‌ یه چیزی رو اونجا جا گذشته. خودش رو ..ا 




Tuesday, 25 February 2014

چند نکته رو خاطر نشان کنم ..

یک - خوب بودن خیلی سخته .. درک کردن خیلی سخته .. فهمیده بودن .. روشنفکر بودن .. عصبانی و دریده نبودن خیلی سخته .. و در عین حال که همه ی اینها بخوای باشی و روابط اجتماعی زیاد هم داشته باشی و اثز گذار هم باشی و حق و حقوق اضافه هم برای خودت قائل نباشی .. مثلا "حق دریده بودن و عصبانی شدن به صرف "فعال" بودن " یا مثلا  "حق داد زدن و بی ادب بودن و رعایت نکردن .. به صرف "مسئول" و مدیر بودن و حرف پیش بردن" .. سخته .. کلا سخته .. خیلی جاها اصلا بقیه ازت توقع دارند .. که بد و بی اخلاق باشی ..
آدم با جنم و برش دار مترادف میشه با آدم بی اخلاق + توجیه ..
"رعایت کردن انسان" و با مردم مثل انسان رفتار کردن .. و مقابله با اون نگاه "تو سری خور پندار" دیگران  و تضاد های درون خودت .. گاهی به سختی "دویدن با پای شکسته" میشه ..  
همونقدر سخت و درد آوره .. و همونقدر هم از بیرون احمقانه به نظز میزسه .. چون آدمی که پاش شکسته رو کسی ازش انتظار دویدن نداره که هیج .. سرکوفت هم میشنوه .. و اگر خودش رو مجبور کنه و ملزم به دویدن .. توی تحمل اون درد .. تنها ترین خواهد بود ..  

دو – لعنت به این دوربین گوشی ها و عکاسی با اون .. "کیفیت" از عکس ها رخت بر بسته .. آرزو دارم مردم برگردن به همون دوربین دیجبتال های سابق .. یا حد اقل تلفیفی از هر دو .. دوستمون 500 تا عکس داره .. یه دونه اش هم نیست که اونقدر آبرومند 
و درست درمون  باشه که بشه ازش استفاده رسمی کرد .. همش "فیس بوکی" ه .. کیفیت ها داغون .. لبها جمع ..

سه -  تئاتر 3 روزه دیگه اجرا میشه .. استرس دارم ..  

Monday, 10 February 2014

آزار ..

There is no worse hell than
To remember
vividly
a
kiss
that never occurred.
...

Thursday, 23 January 2014

همه چیزم رو بگیر .. قضاوتم رو نگیر

یک ** . همه به این نکته واقف و آگاهند که داشتن قضاوت یکی از بدترین چیزهای  دنیاست .. و از نظر من به این دلیل بده که باعث میشه در ها به روت بسته بشن .. یعنی وقتی که قضاوت داری درباره ی یه چیزی ، یه ماجرایی ، یه کسی یا حتی یه غذایی، دیگه سراغش نمیری .. و پرونده اش رو میبندی .. و بعبارتی خودت رو از اون محروم میکنی .
حالا یکی ممکنه بگه جهنم .. اصلا از فلان چیز که اینقدر تخ...یه دلم میخواد محروم باشم .. اصلا میخوام ریختشو نبینم ..  خیلی هم خوب .. ولی ماجرا متاسفانه اینجا تموم نمیشه و کسی که کارش این باشد که پیش داوری کند - و با سلاح قضاوت وارد هر کار زاری شود – را از این اخلاق جدایی نخواهد بود و این به معنای محرومیتی گسترده برای شخص  میباشد ..

حالا چرا میگم سلاح قضاوت .. چون واقعا سلاح هست .. یک مکانیزم دفاعی است .. وقتی شما قضاوت و پیش داوری دارید .. جنگ را میبرید .. بدون خونریزی .. بدون درد .. بدون حتی رویارویی .. میدونید چرا ؟ چون حریف اونجا نیست .. چوت به تنهایی این کارو انجام میدید .. و پایان اتفاق رو با پیش داوری به نفع خودتون اعلام میکنید .. چه سلاحی از این قوی تر ؟! با پیروزی تضمینی ..

حالا شما میخواین این سلاح رو از من بگیرین /... میخواین منو با واقعیت روبرو کنید ... معلومه که من خرخره ی شما رو میجوم .. چون دوس ندارم از ساحل امن قضاوت هام در بیام و بیفتم وسط حقایق ..
دوس دارم فکر کنم فلانی دختر/پسر خرابیه .. دوس دارم فکر کنم بهم خیانت شده مدام توی زندگی ... دوس دارم فکر کنم که آدمها از من پایینتر و بدبخت تر و بی کفایت ترهستند .. دوس دارم فک کنم کلا زنها / مردها اینجورین ..
میدونین اینها چقدر زندگی منو آسون کرده ؟! و من رو از رویارویی با چه حجم مخوفی از حقایق –مخصوصا حقایقی درباره خودم -  معاف کرده ؟! .. پس اینها رو از من نگیر .. چون عین یه سرباز توی میدون جنگ که از تفنگش محافظت میکنه.. من از قضاوت هام ..

دو ** . همیشه سئوال اینه که باید با کسی باشی که اون خیلی دوستت داشته باشه .. یا برعکس .. باید با کسی باشی که خیلی عاشقشی .. چون اون حالت رویایی که هر دو نفر یک اندازه همدیگه رو دوس داشته باشن یا وجود نداره .. یا قلابیه .. یعنی یکی داره فیلم بازی میکنه ..
جواب اینجاست .. اون نقشی رو بگیر که خوب میتونی بازیش کنی .. که خصوصیاتش رو بلدی ..
یک عاشق بد (حسود ، نیازمند، ضعیف و خفقان آور)  .. و یک معشوق بد (سرد ، دروغگو، فریبکارو سرِکاری ) .. هر دو یک سرانجام بیشتر در انتظارشون نیست ..
 "جدایی به دلیل اتمام صبر و طاقت طرف مقابل "