Friday, 7 September 2012

خوب ، بد ، زشت ، خوشگل


مثل همیشه با انرژی فوران کننده ای کار روزانه خودم رو شروع کردم ،، با اینکه خونه ام دو تا کوچه با محل کارم فاصله داره باز هم ساعت ۸:۲۰ رسیدم سر کار .. آلبرت پرسید : " اساس کشی کردی ؟ "  گفتم :"اره " .. هووم کرد و گفت : " پس دیگه الان خیلی نزدیکی ،،، " ....
دو سه تا کار توی خونه هست که مونده و نمیدونم چرا اینقدر برام سخته انجامش ، باید خر و پرت های روی میز سفید و میز تحریر رو بردارم ازشون عکس بگیرم و بگذارم برای فروش به قیمتهای خیلی پایین که یکی بیاد ببردشون (یکی مثل مرده شور که این روز ها کاش همه رو یکجا باهم ببره ،، هم از این دست مرا .. هم از این دست تو را ،، رمه را ،، همه را  ) . بعد هم یک میز کامپیوتر مشکی بخرم با یک میز ناهار خوری سفید مشکی چون که یک مبل سفید-مشکی خریدم ، میز وسط رو هم باید بفروشم ، خیلی گندس .. مبل سکشنال به اندازی کافی گنده هست، باقی چیزها رو باید مینیمالیستی کوچیک بگیرم ، .. توی هر خونه فقط جا واسه یه  چیزه گنده هست  ..
اساس کشی هم خودش داستانی بود ،، از اینجا شروع  میکنم که ۵ شنبه ۳۰ ام . جمعه ۳۱ ام و شنبه ۱ ام است ،، من باید جمعه ظهر این خونه رو تحویل بدم و شنبه صبح اون یکی رو بگیرم ،، با کلی جار و جنجال و تهدید و ارعاب "می می" (اسم جالب و با مسمائی داره با اون ادواتی که هر یک هم نهشت است با ۳.۵ پاملا اندرسون -در۷۰ سالگی البته- .. هر دو مدیران ساختمونم اسمهای باعشقی  دارند .. اون یکی با سه چارک قرن سن هست " لیدی D " به جان خودم ، فک کن ... !!)  اینجوری شد که همون جمعه ولی ۸ شب خونه جدید رو بگیرم ،  ۸-۱۰ آسانسور برای من بود که اساس برود ۲۸ طبقه بالای کره ی خاکی .. جمعه صبح کسی برای کمک در دسترس نبود و من به هر حال باید اساس رو از ظهر جمعه تا ۸ بیرون میگذاشتم پس تصمیم گرفتم با کمک جوانمردانی ۵ شنبه شب این کارو بکنم .. در کمال کله شقی کل وسایل رو پک شده و آماده برای بردن گذاشتم حیات پشتی .. توی ایران یه  جعبه پیتزا رو گذاشتیم روی دیوار پارکینگ رفتیم کچاپ بیاریم وقتی برگشتیم نبود پیتزا و نبود جعبه ،، ولی اینجا ایران نیست شکر خدا و اساس ما بی کم و کاست تا ۸ جمعه سالم موند ..     
القصه قرار بود ساعت ۷:۳۰ دو مرد درشت اندام با بازوهای در هم تنیده و ماشین قول اسایشان بیان و اساس رو ببرند پرتاب کنند تا طبقه ۲۸ . آمدم خانه را که سابیده بودم (یک چیزی میگویم یک چیزی میشنوید خودش یه پست جدا میطلبه  ) تحویل دادم .. بالشتی گذاشتم و خوابیدم .. بیدار که شدم ۸:۱۵ بود و خبری از مردان آهنین نبود ، دلم شور افتاد به واسطه ی هماهنگی نیم بندم با این مرتیکه های "اساس کش " .. گفتم شاید نیان و مجبور شم خودم اساس را به نیش بکشم ... سر آخر با سلام و صلوات ۸:۴۰ آمدند .. در میان گرد و غبار حاصله از هیولای آهنین صدای شیپور مناسب برای لحظه ورود و نوری که از پشت میتابید دو تا "چیز " دیدم که اول فک کردم "چیر لیدر"های زشت مردان آهنین اند .. ولی بعد دیدم که نه .. اینها خودشون اند .. خود شاهزاده های رویا .. یک پیرمرد بی دندون با شباهت عجیب به "آ تقی " در آینه عبرت .. و یک پسر ۱۵-۱۶ ساله که از دستان جا به جا کبود و چشمان حلقه افتاده و ماتش هیچ نوای خوشی جز آهنگ "مرثیه ای برای یک رویا " به گوش نمیرسید .. "کور شوم اگر دروغ بگویم" ،، حاصل ما از دنیای دون همین بود ،
پسر جوون یک حلقه ی دو سر تیز از ابروش رد کرده بود که فک کنم تمامی حرصی که به من داد در ۲.۵ ساعت اساس کشی جمع  شد نوک تختم و خورد حلقه رو پاره کرد و جیغ و هوارش به آسمون رفت .. نمیگم دلم خنک شد .. حتا یکمم سوخت .. چون اون هم بلاخره قربانی این نظام کثیف و صاحب زورگوی کمپانی بود ،، ولی من هم همینطور ، تازه من گفتم مگه که "پیرسینگ " کن بعد بیا اساس کش شو ؟!! والا  ..    
محله ای که بهش اساس کشیدم هیچ شباهتی به جای سابق نداره .. که باد از یک گوش میومد و سکوت از اون یکی در میرفت ..
اینجا مرکز شهر بود و تا ساعت ۲ شب هر شب صدای جیغهای مستانه ی جوانان گمراه به هوا بود ،. جیغهای غریب و وحشیانه که نمیشود فهمید در حال انجام چه کاری کشیده میشوند ،.. شب اگر از خانه بیرون بروی چند نفر میایند که به تو عینک گوچی مارک دار بفروشند نخی ۲۰$ ...
صبح شنبه که داشتم اساس ها را مراتب میکردم یکهو متوجه شدم که "نی" ها نیستند . ( " نی " ها پروژه ای بودند که با ۳۰ تا نی که از نیستان ببریده شده بودند روی دیوار خونه قبلی اجرا شده بود ) .. طی چند صحنه فلش بک یادم آمد که بیرون کنار در ورودی گذاشتمشون در حین اساس کشی و یادم رفته بیارمشون بالا و بیرون موندند .. به امید اینکه اینجا شهر امن و امتحان پس داده ایست پایین رفتم و در ورودی رو که باز کردم با صحنه فجیعی روبرو شدم ..
تمام نی های عزیزم در محوطه تخلیه بار تکه تکه و پراکنده شده بودند .. باد اومد و یک گون رو - نمیدونم از کجا - قل داد از اینور صحنه به اونور .. و نگاه من "پان" کرد از این سر تا اون سر این کشتارگاه بیرحم رو .. باد دیگه ای اومد و یک تابلو رو با صدای جیر جیر خفیفی تاب داد .. بغضی هیولا ور توی سینم رو چنگ میزد .. همین لحظه متوجه لرزش کمی توی تن باریک و ظریف یکی از نی هام شدم ، دویدم بالای سرش .. به ستون کوبیده شده بود و نوار نوار از هم باز شده بود ،،  به سختی نفس میکشد و صدای نفسش با سوت عجیبی از لای نوار ها شنیده میشد .. سرش رو گذاشتم روی  زانوم ، لبخندی عجیبی زد و بریده بریده گفت : " خوشگل شدم امیر .. نه ؟! " .. هیولا هجوم آورد پشت چشمام .. گفتم :" معرکه شدی ! " .. دیگه تکون نخورد و صدای سوت قطع شد  ..   در حالی که چونه ام میلرزید نگاهم روی بدنه ی "نی" ثابت موند .. با نوک چاقو نوشته بودند : " به ' داون تاون '  خوش امدی بچه سوسول ! " ..

No comments:

Post a Comment