<و زمانی رسید که باید
روی پاهام می ایستادم و راستش رو میگفتم . حالا به هر قیمتی که میخواست تموم بشه .
چون دیگه دلیلی برای نگفتن نبود .
و ایستادم و راستش رو
گفتم و قیمت بسیار گزافی رو پرداختم . چون نمیشه همیشه توی خیال سر کرد . با هر
چیزی بخوای روبرو بشی باید اول لخت و بدون پیرایه بتونی ببینیش . هر چند که دیدنش
سخت باشه بعد از دیدنش دیگه نخواهیش . قمار بزرگی بود و من همیشه فقط یک کار بلد بودم
.. اینکه دستم و رو کنم .
<حس عجیبیه وقتی بین تو
و اون چیزی که آرزوت هست فاصله ای نمونه جز خودت . این اون وقتیه که باید به خودت
بگی " از میان برخیز " .. چون خودتی و خودت .. میتونی باز هم بازی کنی
ولی دیگه برای کی؟ برای خودت ؟ برای بلند شدن امروز هم دیره.. چه برسه به
فردا .
>شهر خالی شده . خالی
. لخت و بدون پیرایه و افسون و سراب . همه چیز واقعی شده . پرده ای نیست و
همه چیز به طرزی عجیب (ولی قابل درک و قابل پیش بینی ) متفاوت از زمان پرده نشینی .
رروبرو
شدن رو دوست دارم . خیلی خوبه .. خیلی .. همه چیز باید با همه چیز روبرو بشه .. من
باید با همه چیز روبرو بشم .
ReplyDeleteشهر خالی شده . خالی . لخت و بدون پیرایه و افسون و سراب . همه چیز واقعی شده . پرده ای نیست و همه چیز به طرزی عجیب (ولی قابل درک و قابل پیش بینی ) متفاوت از زمان پرده نشینی .
رروبرو شدن رو دوست دارم . خیلی خوبه .. خیلی .. همه چیز باید با همه چیز روبرو بشه .. من باید با همه چیز روبرو بشم .
Binazir bood.