Monday, 3 September 2012

دنیا از طبقه 28


<و زمانی رسید که باید روی پاهام می ایستادم و راستش رو میگفتم . حالا به هر قیمتی که میخواست تموم بشه . چون دیگه دلیلی برای نگفتن نبود .
و ایستادم و راستش رو گفتم و قیمت بسیار گزافی رو پرداختم . چون نمیشه همیشه توی خیال سر کرد . با هر چیزی بخوای روبرو بشی باید اول لخت و بدون پیرایه بتونی ببینیش . هر چند که دیدنش سخت باشه بعد از دیدنش دیگه نخواهیش . قمار بزرگی بود و من همیشه فقط یک کار بلد بودم .. اینکه دستم و رو کنم .

<حس عجیبیه وقتی بین تو و اون چیزی که آرزوت هست فاصله ای نمونه جز خودت . این اون وقتیه که باید به خودت بگی " از میان برخیز " .. چون خودتی و خودت .. میتونی باز هم بازی کنی ولی دیگه برای کی؟ برای خودت ؟ برای بلند  شدن امروز هم دیره.. چه برسه به فردا .

>شهر خالی شده . خالی .  لخت و بدون پیرایه و افسون و سراب . همه چیز واقعی شده . پرده ای نیست و همه چیز به طرزی عجیب (ولی قابل درک و قابل پیش بینی ) متفاوت از زمان پرده نشینی .

رروبرو شدن رو دوست دارم . خیلی خوبه .. خیلی .. همه چیز باید با همه چیز روبرو بشه .. من باید با همه چیز روبرو بشم . 

1 comment:


  1. شهر خالی شده . خالی . لخت و بدون پیرایه و افسون و سراب . همه چیز واقعی شده . پرده ای نیست و همه چیز به طرزی عجیب (ولی قابل درک و قابل پیش بینی ) متفاوت از زمان پرده نشینی .




    رروبرو شدن رو دوست دارم . خیلی خوبه .. خیلی .. همه چیز باید با همه چیز روبرو بشه .. من باید با همه چیز روبرو بشم .



    Binazir bood.

    ReplyDelete