عید شد اینجا و ما هم چند نفری رو ماچ کردیم ..دو سه نفر کمتر از پارسال و اینهم از نشانه های ظهوره و همین جوری پیش بره یه روزی میرسه که عید میشه و هر کس خودشو توی آینه ماچ میکنه و فرداش یارو ظاهر میشه .. ا
هر شب یه جورایی که نمیدونم چجوریه تا 5 بیدار میمونم و هر چی هم سعی میکنم که نمونم باز نمیشه..باز میمونم ..و هر چی هم که میخوام مثلا الن دیجنرس های شر و ور و چمیدونم فمیلی گای تیکه تیکه و اینا رو از ساعت 12-5 نگاه نکنم و مثلا همون 2 برم بخوابم که شاید سحر خیز شم و کامم روا شه باز نمیشه .. گقتم میرم مسافرت .. کامپیوتر نیس .. بر میگردم به عادت آدمیزادی .. ولی توی مسافرت هم از متافیزیک و روح احضار کردن و شر و ور بحثمون بالا گرفت با یکی از خردورزان و باز تا ساعت 5 بیدار موندم .. اون و زنش جنازشون رو کشیدن توی تخت و من هم رفتم طبق عادتم بخوابم ..با مقدمات
توی حرفا یه چیزی گفتم ولی که خوشم اومد (آره من همونم که از خودم خیلی خوشم میاد ..دیگه اینجا که میتونم بگم که یه حرفی زدم خوشم اومد که .. کلی زحمت کشیدم که همونجا نرفتم توی آینه ماچ کنم خودم رو .. چشش در آد .. !!) .. گفتم از انقلاب صنعتی به این ور فقط "روش"هایی باقی موندن که میشد تولید انبوه بشن .. توی همه چی ..و وقتی میگم همه چی..یعنی همه چی ..از آموزش گرفته تا تولیدات خوراکی ..و این باعث هر چه بیشتر و بیشتر سری کاری شدن همه چیز و به فنا رفتن یونیک نس آدمها شده و میشه .. و همین باعث شده که روشهایی مبتنی بر ذات انسان جنرالایز بشن و عموم، گله وار ازشون پیروی کنن و روشهای متوجه به فردیت و ذات متفاوت آدما از بین برن .. یا به شدت به حاشیه رانده بشن .. مثل عرفان که مدرسه ای بوده که هر شاگردش با شاگرد بعدی متمایز از کار بیرون میآمده
هر چند دونستن این کثافت جهانی فرقی به حال عموم نخواهد داشت و حرف زدن ازش مجددا در همون حاشیه قرار خواهد گرفت چون کسی اصلا متوجهش نخواهد شد (به دلیل اینکه کسی با روشهای متوجه به فردیت متمایز انسانی با انسان دیگر آشنا نیست ) ولی نوشتنش اینجا بلند بلند فکر کردنه و باعث میشه خودم یادم بمونه .. و وقتی که فکر میکنم با خودم که چرا نمیخوام چرخهای این اجتماع رو بچرخونم بدونم که دقیقا چیکارنمیخوام بکنم ..چیش اذیتممیکنه و از کجا راه من با این جامعه جدا شده از هم .. آره از انفلاب صنعتی به این ور
...
بچه که بودم همیشه بابام میگفت که برم وردستش وایسم و یه چیزی یا یه کاری یاد بگیرم مثلاوقتی به ماشین ور میرفت .. یا وقتی کولر رو سرویس میکرد .. یا وقتی بعد از دزدی خونه واسه خونه نرده درست میکرد روی دیوار ها .. یا وقتی برای حیاط خلوت سقف کاذب میزد .. یا وقتی آشپزخونه رو اپن میکرد .. یا هر سال که خونه رو رنگ میکرد .. (بله بابای من همه ی این کار ها رو میکرد) و من همیشه نمیدونم چرا برام مثل مرگ و عذاب بود که برم وایستم .. ولی چون بابام به روم میاورد حالا به هر صورتی .. وردستش به هیچ دردی هم که نمیخوردم باید میرفتم وای میستادم و آچار میدادم دستش برای رهایی روحم از عذاب وجدان .. در حالیکه تا هیچ وقت یاد نگرفتم که آچار کلاغی یا پیچ رزوه تو آهن دقیقا به کدوم یکی از اجزای اون کیف خنزر- پنزر اطلاق میشد
دیشب فهمیدم که بعد از گذشت 20 سال از اون دوران .. بابای من هنوز همون باباست و من هنوز همون آدم معذب .. وقتی که گفتیم که جوجه ها رو به علت برودت هوا بذاریم توی فر و از باربیکیوی روی بالکن استفاده نکنیم .. سوپرحاجی ما به اسرار والنتیر شد برای درست کردن باربیکیو روی بالکن زیر برف .. و من حس بچگیم اومد سراغم باز .. در اومدم به خنده همین داستان رو گفتم ودیدم که دو سه نفردیگه ای هم با من هم داستانن .. باعث شد که دسته جمعی بریم روی بالکن و با وودکا و سیگار فضا روگرمتر کنیم .. روی جوجه ها که با فرچه کره و زعفرون میمالیدم نگاه و خنده ی معنی داری مبادله شد .. که یه دنیا میارزید .. ولی چیزی که باعث سبز شدن شاخهام شد اینکه بابا سیگاری که به شوخی تعارفش کردم گرفت و دو سه پکی به سختی بعد از 40 سال ترک کردن زد .. نمیدونم من خیلی به خودم گرفتم قضیه رو یا واقعا بابا ی آدم در هر سنی میتونه بپاشدت یا بسازدت .. هر چی که هست میدونم که میخوامش خیلی
:)
ReplyDeleteAllliiiiiiiiiiiiiiiiiii booooood :)
ReplyDeleteعید شد اینجا و ما هم چند نفری رو ماچ کردیم ..دو سه نفر کمتر از پارسال و اینهم از نشانه های ظهوره و همین جوری پیش بره یه روزی میرسه که عید میشه و هر کس خودشو توی آینه ماچ میکنه و فرداش یارو ظاهر میشه .. ا