Monday, 25 March 2013

سری کاری

عید شد اینجا و ما هم چند نفری رو ماچ کردیم ..دو سه نفر کمتر از پارسال و اینهم از نشانه های ظهوره و همین جوری پیش بره یه روزی میرسه که عید میشه و هر کس خودشو توی آینه ماچ میکنه و فرداش یارو ظاهر میشه .. ا

هر شب یه جورایی که نمیدونم چجوریه تا 5 بیدار میمونم و هر چی هم سعی میکنم که نمونم باز نمیشه..باز میمونم ..و هر چی هم که میخوام مثلا الن دیجنرس های شر و ور و چمیدونم فمیلی گای تیکه تیکه و اینا رو از ساعت 12-5 نگاه نکنم و مثلا همون 2 برم بخوابم که شاید سحر خیز شم و کامم روا شه باز نمیشه .. گقتم میرم مسافرت .. کامپیوتر نیس .. بر میگردم به عادت آدمیزادی .. ولی توی مسافرت هم از متافیزیک و روح احضار کردن و شر و ور بحثمون بالا گرفت با یکی از خردورزان و باز تا ساعت 5 بیدار موندم .. اون و زنش جنازشون رو کشیدن توی تخت و من هم رفتم طبق عادتم بخوابم ..با مقدمات 

توی حرفا  یه چیزی گفتم ولی که خوشم اومد (آره من همونم که از خودم خیلی خوشم میاد ..دیگه اینجا که میتونم بگم که یه حرفی  زدم خوشم اومد که .. کلی زحمت کشیدم که همونجا نرفتم توی آینه ماچ کنم خودم رو .. چشش در آد .. !!) .. گفتم از انقلاب صنعتی به این ور فقط "روش"هایی باقی موندن که میشد تولید انبوه بشن .. توی همه چی ..و وقتی میگم همه چی..یعنی همه چی ..از آموزش گرفته تا تولیدات خوراکی ..و این باعث هر چه بیشتر و بیشتر سری کاری شدن همه چیز و به فنا رفتن یونیک نس آدمها شده و میشه .. و همین باعث شده که روشهایی مبتنی بر ذات انسان جنرالایز بشن و عموم، گله وار ازشون پیروی کنن و روشهای متوجه به فردیت و ذات متفاوت آدما از بین برن .. یا به شدت به حاشیه رانده بشن .. مثل عرفان که مدرسه ای بوده که هر شاگردش با شاگرد بعدی متمایز از کار بیرون میآمده  

هر چند دونستن این کثافت جهانی فرقی به حال عموم نخواهد داشت و حرف زدن ازش مجددا در همون حاشیه قرار خواهد گرفت چون کسی اصلا متوجهش نخواهد شد (به دلیل اینکه کسی با روشهای متوجه به فردیت متمایز انسانی با انسان دیگر آشنا نیست ) ولی نوشتنش اینجا بلند بلند فکر کردنه و باعث میشه خودم یادم بمونه .. و وقتی که فکر میکنم با خودم که چرا نمیخوام چرخهای این اجتماع رو بچرخونم بدونم که دقیقا چیکارنمیخوام بکنم ..چیش اذیتممیکنه و از کجا راه من با این جامعه جدا شده از هم .. آره از انفلاب صنعتی به این ور 

...

بچه که بودم همیشه بابام میگفت که برم وردستش وایسم و یه چیزی یا یه کاری یاد بگیرم مثلاوقتی به ماشین ور میرفت .. یا وقتی کولر رو سرویس میکرد .. یا وقتی بعد از دزدی خونه واسه خونه نرده درست میکرد روی دیوار ها .. یا وقتی برای حیاط خلوت سقف کاذب میزد .. یا وقتی آشپزخونه رو اپن میکرد .. یا هر سال که خونه رو رنگ میکرد .. (بله بابای من همه ی این کار ها رو میکرد) و من همیشه نمیدونم چرا برام مثل مرگ و عذاب بود که برم وایستم .. ولی چون بابام به روم میاورد حالا به هر صورتی .. وردستش به هیچ دردی هم که نمیخوردم باید میرفتم وای میستادم و آچار میدادم دستش برای رهایی روحم از عذاب وجدان .. در حالیکه تا هیچ وقت یاد نگرفتم که آچار کلاغی یا پیچ رزوه تو آهن دقیقا به کدوم یکی از اجزای اون کیف خنزر- پنزر اطلاق میشد 
دیشب فهمیدم که بعد از گذشت 20 سال از اون دوران .. بابای من هنوز همون باباست و من هنوز همون آدم معذب .. وقتی که گفتیم که جوجه ها رو به علت برودت هوا بذاریم توی فر و از باربیکیوی روی بالکن استفاده نکنیم .. سوپرحاجی ما به اسرار والنتیر شد برای درست کردن باربیکیو روی بالکن زیر برف .. و من حس بچگیم اومد سراغم باز .. در اومدم به خنده همین داستان رو گفتم ودیدم که دو سه نفردیگه ای هم با من هم داستانن .. باعث شد که دسته جمعی بریم روی بالکن و با وودکا و سیگار فضا روگرمتر کنیم .. روی جوجه ها که با فرچه کره و زعفرون میمالیدم نگاه و خنده ی معنی داری مبادله شد .. که یه دنیا میارزید .. ولی چیزی که باعث سبز شدن شاخهام شد اینکه بابا سیگاری که به شوخی تعارفش کردم  گرفت و دو سه پکی به سختی بعد از 40 سال ترک کردن زد ..  نمیدونم من خیلی به خودم گرفتم قضیه رو یا واقعا بابا ی آدم در هر سنی میتونه بپاشدت یا بسازدت .. هر چی که هست میدونم که میخوامش خیلی 


Thursday, 14 March 2013

Vision

هی میشینم فک میکنم به یه صحنه هایی . .. که واسم اتفاق افتاده شاید نه یکبار و دوبار .. بلکه بارها اتفاق افتاده .. و تمام جزئیاتش یادمه 
مثل جزئیالت این صحنه که یادمه .. 

اواسط فروردینه ساعت هفت عصر .. هوا ابریه ولی گرمه چون تا یه ساعت پیش آفتابی بوده  .. یه بادی میاد که هم خنکه هم گرم .. خنکیشو از  آسمون میگیره .. گرمیشو از زمین .. ریشم رو تراشیدم و موهام رو ژل زدم و یک پیراهن با جنس نامرغوب که درصد نایلونش  زیاد باشه تنمه چون فقیرم.. توش یه کم عرق میکنم ولی اونقدر عطر زدم که فقط و فقط بوی "جیو" توی دماغم میپیچه .. و صورتم هم از افتر شیو در حالتی بین خنکی و سوزش در نوسانه .. 
پیاده راه میافتم طرف یه خونه ای .. هوا بوی خوبی داره .. درختا جوونه زدن و بعضی هاشون کامل سبز شدن  
باد توی خیابون یه دسته خاک وخل و شکوفه های خشک شده و قاصدک های گرفتار رواینوراونورمیبره .. یه وقتی هم عصبانی تر میشه و میپاشه خاکها رو به سر و صورت ترو تمیزمن
میرسم به خونه شون .. توی راه پله تاریکه .. چشمام از نور بیرون سیاهی میره .. میرم بالا و ازدر میرم تو .. از گرما و رطوبت فضای داخلی روی پیشونیم چند قطره عرق ریز میشینه .. صحنه جایی تموم میشه که چراغهای خونه رو روشن میکنه 

یا این یکی 

تابستونه .. اواخر مرداد .. ساعت 3 ظهر .. 
از استخر اومدم ..هنوز خنکی آب منظریه از زیر پوستم بیرون نرفته و تموم راه رو تا خونه به نبرد خنکی و حرارت نگاه کردم..چشم و چارم از کلر بهم ریخته .. میرسم خونه .. لوبیا پلو داریم .. با سالاد شیرازی ریز و پر فلفل وپر آب .. با گوشت تیکه ای ..میخورم درحد اشباع .. میرم سر یخچال .. هندونه قاچ شده توی یخچاله .. یک قاچ ورمیدارم همینجوری آب چکون بدون بشقاب میخورمش .. آبش میریزه روی زیرپوش سفیدم .. میام پاک کنم میبینیم دستم لوبیا پولویی بوده .. زیر پوشه یه زرد کمرنگی هم میاد روش .. توجه نمیکنم .. کولر رو میزارم روی زیاد .. بوی پوشال میزنه زیر د ماغم .. میافتم روی تخت و پتو رو میکشم تو بغلم و لای پاهام

با اینا زمستونو سر میکنم  


Friday, 1 March 2013

Mistake !

پروژه پایانی کلاس 
داستانی در 500 کلمه . 


Mistake
In the coldest office in Manhattan, some blue walls were hearing: "Unfortunately Jane, I should say that due to our tests, you only have 4-5 months left. I'm deeply sorry but we noticed it too late." Said Dr. Hays in the lowest voice." Is there anything I can do for you?" Walls then saw a trained body of the last year's Olympic swimming champion bent, as  she wants to collect scattered pieces of herself. While playing with her shoelaces Jane muttered: "Thanks Doc, you've done enough"
Cool breeze whiffed in her curly hair, turning the key in their condo's lock, she knew what she's going to do.


Paul was in the shower and the room was lightened with scented candles, her favorites, on the red table by the window there was two tall glasses of mango smoothie, their favorite, and Nat king col was singing "Mona Lisa".

She hushed the candles and music, turned some lights on and dumped one glass of smoothie in the sink. The sink drank the smoothie with a loud noise and Jane heard and watched it all going down. She sat on the couch trying to swallow her heavy sob. The couch could feel the heaviness.
Right into wondered hazel eyes of Paul she looked, trying not to look at sliding drops on his twisted muscles "We should talk!" Felt like she was diving "I slept with Nick." Paul crashed on the floor. "It happened two weeks ago, you were in Chicago." Paul looked down, thinking. "It's killing me Paul, I …" Staring at the wall he was trying to recall. His mind was struggling to make sense and succeeded. "Nick!" breath took this name out of his head. "I'm leaving tonight Paul, we had a …"
"I don't know what you do, but I'll kill myself, exactly as I told you last week when you were "Joking" about leaving me… you weren't joking Jane and neither did I."
He took the glass from the table, poured all his Diltiazem pills in it and started stirring. "I’ll drink it tomorrow morning. It’s your decision Jane!" Jane walked to bedroom trying to keep her balance and tears. Paul crumbled on the couch and the couch decided to give him a deep one.
6 AM Jane and the suitcase were leaving. Jane made another Mango Smoothie and replaced it with the one on the table, and then she went to the kitchen to dump the other one but remembered the loud noise so she left it in the sink. Turned on the Music with a low volume and left.

Paul woke up with the sun caress on his face and noticed King is singing "Smile.” Looked at the glass on the table and thought why should I?
He went to the kitchen for a Majestic-Curing breakfast, and Saw the Glass there and thought: Some Favorites stay! And drank the whole glass. Started the Coffee machine, Opened the window, Along a deep breath whispered "Smile …!"