امروز روزی است که یک انسان میتونه یک چیزی بنویسه ،، از جنس یادگاری
..
دو هفته ی گذشته خیلی خیلی پر شلوغی بود .. خیلی پر صدا پر رنگ پر نور
پر مزه ، .. پر حس ..پر درد پر اعصاب خردی .. پر از سفر
ولی نمیخوام ازشون بگم .. چون میخوام از امروز بگم ،، از امروز عزیز ،،
امروز روز آخر کار من در شرکت فخیمه ی " بزرگ " هست .. شرکتی که
خیلی بزرگ است .. و خیلی بزرگ بود .. انقدری که در درون وجود من حس مبارزه رو برمی
انگیخت .. من با هر چیزی و هر کسی مبارزه نمیکنم
،،یک وجود باید خیلی بزرگ باشد تا من باهاش دست
و پنجه نرم کنم .. وگرنه عین گذاشتن دوچرخه روی دنده ی سنگین میشه توی سرپاینی
،، اصلا ارضا نمیکندم ، حریف قبلی که باهاش مبارزه کرده بودم و هنوزم دارم میکنم
" خدا " ست . .. که به حریف فابریکم تبدیل شده .. این شرکت هم از همون اول که
شروع به چموش بازی کرد و قصد به بند کشیدن من رو
کرد.. بهش گفتم که با بد کسی داره سر شوخی رو باز میکنه ،، قبول نکرد
،، حالا بگذریم ،، نمیخواستم اصلآ به اینجاها بکشه و از خشونت بگم .. میخواستم از خوشی بنویسم
،
توی
این آخرین روز رفتم آخرین صبحانه رو پیش لاک پشت ها بخورم ./ صبحانه مخصوص خودم رو
با تو اگز و بدون بیکن و با اون سیب زمینی تنوری ها که پوستشون بهشونه هنو .. بعد
فک میکنی چی شد ؟ یارو گف ما اون سیب زمینی ها رو یه جوره دیگه میپزیم و اون صحنه ی
عجیب رو جلوی چشم من آورد .. سیب زمینی ها رو حلقه حلقه کرده بود با پوست و چیده
بود روی اون صفحه ی تخت گریل .. با کره .. داشتن جز جز میکردن .. و محصول چیزی شده
بود " اشبه الموجودات خلقا و خلقا به ته دیگ سیب زمینی سلام الله " شما یک لحظه
خودتو بذار جای من .. اشک توی چشمم حلقه زد .. انگار گریل به
زبون بی زبونی میخواست به من بگه "نرو مرد جوون .. ای تو که شرکت های بزرگ رو
به زانو در میاری .. " سرم رو انداختم پایین و امدم بیرون و سیب زمینی ها
رو دونه دونه نمک زدم با یه کمی کچاپ خوردم ..همینجور که میجویدمشون ورد نرو نرو
گرفته بودن .. ولی وقتی یه مرد تصمیم میگیره .. نمیتونه به خاطره هیچ چیز
، حتا ته دیگ سیب زمینی
توی غربت ، تصمیمشو عوض کنه ..
از درد دل ماهی ها
و لاکپشت ها بگذارید چیزی نگم .. ولی برای ثبت توی تاریخ مینویسم که بعد
از کلیسای سنت جوزف و نیاگارا و ساسپنشون بریج و چنتا چیز قشنگ دیگه .. اون گردن دراز و ول معطل شما عزیزان لاک به پشت منتهی به اون دو تا
خط قرمز پشت چشم های صبورتون توی خاطرم میمونه ،، هر چند که امروز فرصت نکردید
که سرتون رو طرف من برگردونید ولی میدونم که تو دلتون چی میگذره و میخوام بگم که من
هم همینطورم عزیزان ،،،
زمان
ناهار توی باغ توی جو سنگینی برگزار شد ، چون هم نهاریم و دختر مرموز تلفن حرف زن
نیومدن .. فک کنم چون تاب دیدن من برای آخرین ناهار رو نداشتن ،.. من هم ملامتشون
نمیکنم ،، جدائی سخته
..
خلاصه
شرکت بزرگ امروز هر چی داشت رخت روی دایره ،، حتا این همکار مغز
مکعبم دامن کوتاه هم پوشید .. ولی مرد تصمیمش وقتی با ته دیگ نلرزه دامن کوتاه که
دیگه
...
چینی
عزیز دلم هم اومد .. که از نشانه های قدرت خداست خودش .. انگار خبره فوت یکی از
عزیزان چینی خیلی نزدیکش رو شنیده باشه .. گفت که شندیم که امروز روز آخرته ..
گفتم اره و لبخندی زدم ،، گفت که من رو میس میکنه ،، خواستم یه
چیزی بگم که فقط ایرانیشو میدونستم ،، فک میکنم باید بعضی حرفا رو که
این اینقدر ابزار دست هستند آدم به چند زبون یاد بگیره .. بعدش در آمد گفت که
فقط خواستم بگم که اگر امروز روز آخرته .. فردا رو
توی تایم شیتت نباید DDO پر کنی ..با لبخند پهنی حاصل از گفتگوی درونم .. گفتم OK
.. و چندتا حرف دیگه به اون لیستی که باید از دیکشنری چینی نگاه کنم اضافه کردم
،، ایشالا بعدن واسش DHL میکنم
//
از
دوشنبه جای جدید شروع میکنم ،، با خونه ی جدید .. و همون همسر قدیمی ،،
کتاب
زوربای یونانی رو دارم میخونم .. بسیار زیباست .. و وقتی تمومش کردم یه چیزی دربارش
مینویسم ،، که بمونه باز ..
فیلم
DICTATOR رو ببینید .. کف زمین پهن نشدید از خنده مهمون من ..
ایام به کامم
میباشد .. شکر دارم از حریف شرب مدامم ..