Monday, 23 April 2012

قطار


یک روز صبح، اواخر ماه می، ساعت 7 صبح که خورشید تنبل اواخر بهار به سختی خود را از پشت برجهای مرکز شهر بالا میکشید، آقای "هون پی" از مدیران میانی بخش کنترل کیفیت شرکت "هیتاچی" در شهر ناکازاکی از خواب برخاست و مثل هر روز این جملات را تکرار کرد : "امروز بهترین روز زندگی من است ."
از اتاق بیرون آمد و به دستشویی رفت، حوله ای از کمد دیواری برداشت و زیر دوش ایستاد . دمای آب که دلخواه شد سرش را با شامپوی مخصوصش شست، ریشش را اصلاح کرد و قبل از بیرون آمدن از دستشویی دو دقیقه درآینه به چشمان خود خیره شد . کتری برقی را پر آب و روشن کرد، از روی میز تحریر اتاق کارش جعبه ی عطر "ریچی" را در کیفش گذاشت و بعد برای بیدارکردن همسرش به اتاق رفت . بوسه ای به گونه ی او زد وبه آرامی در گوشش گفت : "صبح شده عزیزم، بیدار شو "
همینکه از راهرو به سمت آشپزخانه می آمد تا بر روی بالکن کنار آشپزخانه چند نفس عمیق بکشد، صدای در او را متعجب نمود. پشت درمردی را دید بلند قد و خوش اندام با دسته ای گل سرخ شلوار سفید و پیراهنی سبز . مرد سلام کرد و گفت : " سای کورو هستم " . هون پی گفت که " جین " هنوز بیدار نشده و سای کورو میتواند داخل بیاید و منتظر او بماند، با لبخندی سرد و مودب مرد رابه داخل هدایت کرد و با آرامشی خاص سرتا پای او را برانداز نمود . در همین حال جین بیدار شده بود و از اتاق بیرون آمد، بوسه ای به گونه ی هون پی زد و جلو رفته به گردن سای کورو آویخت در حالی که زبانش را تا انتها در دهان او فرو برده بود . هون پی که گونه اش را پاک میکرد لبخند بر لب به سمت بالکن ادامه داد .
جین بلند و سر خوشانه گفت که سای را دیشب در بار دیده و قرار است امروز را با هم بگذرانند و مطمئن است که روز خوبی خواهند داشت و شروع کرد به گفتن برنامه ی آن روز . هون پی صدای محوی میشنید بر روی بالکن و نفس های عمیق و کشدار میکشید و چشم دوخته به خورشید صبحگاهی ناکازاکی از طبقه ی 29 ام برجش چشم اندازبدیعی از مه بر فراز شهررا می بلعید قطار را دید که به سرعت باد بر روی ریل ها میگذشت. به داخل آمد و برای خودش چای ریخت و روی میز گذاشت، به دستشویی رفت و پشت سرِ جین که از حمام بیرون آمده و موهای لخت و بلندش را میبست ایستاد ، پشت گردنش را بوسید و گفت : " نمیخوام دخالت کرده باشم .. ولی نمیدونم متوجه لکه ی زرد رنگ پشت شلوار دوستت شدی یا نه ! " . جین را گویی برق گرفته باشد، از دستشویی بیرون زد و به سای کورو گفت که بلند شود و چرخی بزند و مرد هم بی خبر از همه جا این کار را انجام داد .
زیر تندر و صاعقه ی فحش و بد و بیراه جین بود که سای کورو ی تحقیر شده از در بیرون انداخته شد و جین ،پکر و بهم ریخته پشت میز چای، روبروی هون پی نشست. مرد بلند شد تا برای او چای بریزد ، جین گفت : " البته سه ماه مدت کمیه برای نظر دادن ولی..فقط دارم بلند فکر میکنم .. شاید پیشنهادم برای رابطه باز زن و شوهری بهترین پیشنهاد نبوده ." هون پی که استکان چینی گل سرخی را پر از چای میکرد آهسته گفت : " به خودت زمان بده عزیزم . " جین گفت : " باز خوبه که تو کمکم میکنی و گرنه من شاید از ترس تنهایی و شایدم از روی خامی به هر کثافتی پا میدادم . واقعا ازت ممنونم ." هون پی لبخندی در جواب میزند . " من میخواستم با این ازگل آخر امشب برم "واگنر" ... میخوای با هم بریم ؟!" هون گفت : " آه عزیزم .. فکر بسیارخوبیه ولی متاسفانه من امروز رو تا فردا صبح به سیلوی قول دادم . "  چای جین را جلوی او گذاشت . جین بعد از اندکی مکث پرسید :" این همون برزیلیه نیست که میگفتی بومیده؟! " هون پی که جرعه ای چای مینوشید گفت : " من زیاد سختگیر نیستم. "   

Thursday, 19 April 2012

سگ بزرگوار

مدرسه ای که میرفتم برای سه سال اول و دوم و سوم دبستان ،اسمش شهید مفتح بود، و بعدتر که بزرگ شدم و از دمش رد شدم   فهمیدم که چرا تنها خاطره ی پر رنگم از سالهای ابتدای مدرسه بوی مافوق گند دستشویی ها بود، واسه اینکه کل اون حیاطی که من فکر میکردم که توش میدوم و بازی میکنم مساحتی اندازه ی نعلبکی داشت . و طبیعیه و متواتر و دائم احتمالا که با اون رژیم غذایی بچه های دهه 60 کسی اونور حیاط میگوزیده و ما اینور همین جوری که جدول ضرب رو با آهنگ میخوندیم حس گهی نسبت بهش پیدا کنیم ، تا آخر عمر همراه 
ولی هدفم از گفتن مدرسه این نبود بلکه این بود، که بگم سر راه برگشت از مدرسه نمیدونم کلاس چندم بودم که یک پسر نسبتا عقب مونده به اسم فرزاد جلوی راه من رو میگرفت، و از اون وحشیانه تر این بود که پسر دیگه ای به نام اصغر ( دقیقا اصغر بود شوخی نمیکنم ) اون فرزاد رو میفرستاد سراغ من .. دقیقا یادمه میگف رفیقمون اومد .. بگیرش .. . و من با وجودی که ازشون بزرگتر بودم از نظر جثه و حتی میدونستم که چجوری میشه حالشون رو گرفت .. با حالت بزرگوارانه ی احمقانه و رقت باری میگذاشتم که اونها من رو مسخره کنن .. و چیزی بهشون نمیگفتم .. چون دلم براشون میسوخت یه جورایی.. شاید چون میدیدم که عقب مونده است و اصغر هم یا مدرسه نمیرفت .. یا شبانه میرفت یا هر کوفتی و من توی مدرسه شاگرد اول بودم و معلم ها بوسم میکردند مدام .. چون تپل و مامانی بودم - از امتیازاتی داشتم شرمنده بودم و احساس مسئولیت میکردم - خلاصه که دلم میسوخت و به بازی مسخره شدن تن میدادم .. یه بار حتی یادمه که اصغر با یه کلوخ ازپشت من رو زد و کلوخ توی سرم خرد شد .. و من با اینکه دردم گرفته بود با لحن خیلی خیلی احمقانه و دلسوزانه و معلم پرورشی وار گفتم "آااااییی .. سرم درد گرفت " که معنا و مفهوم
آن این بود که اصغر جان این چه کاریه که شما نجام میدی .. مگه نمیدونی پسر گلم که نباید سنگ به سر کسی زد ..

صدایی هنوز توی گوشم هست از اصغر و اون پسر عقب مونده که با همون لحن ولی با صدای بلند .. خیلی بلند عربده میکشیدن و ادای من رو در میآوردن ... و اصلا جوری شد که اصلا بازی از اون روز عوض شد .. من از جلوی خونه شون که رد میشدم فقط همون ادا رو در میاوردن و میخندیدن .. و من .. من احتمالا فقط نگاهشون میکردم .. چون جزئیات چهره ی جفتشون .. از آبی که کنار دهن فرزاد آویزون بود و کله ی کچلش و جای جای شکستگی روی سرش .. تا زخمهای کثیف کنار لبش که با پماد زردی  چرب شده بود .. و اصغر با شلوار ورزشی خیلی خیلی کهنه .. آبی رنگ .. و دستی که مدام توی شلوارش بود توی مغزم حک شده
  
شاید توی دوره ی راهنمایی بود .. که توی مدرسه ی خیلی خیلی بزرگتر و بهتری بود .. و با خودم فکر میکردم که کاش اصغر رو مسخره میکردم .. یا کاش فرزاد رو میزدم .. یه بار برای همیشه ..میدونستم که میتونستم .. جونور وحشی ای درونم میخواست برگرده به اون زمان .. و هر دوی اون ها رو جر بده .. ولی باز نمیشد وتوی دلم موند که اون دو نفر رو بزنم .. یا هر کس دیگه ای رو .. آره من هیچ وقت هیچ کسی رو نزدم .. ولی خوب اینطور نبود که کتک نخورم .. و همیشه قصه همینجوری بود .. نقش آدم بزرگوار رو انتخاب میکردم

امروز توی چشمای سگ پیر درونم نگاه میکردم .. که سر این قضایا خیلی شرمنده اش هستم .. یه ربع توی چشمای هم نگاه
 میکردیم  همه ی اینها رویادم آورد .. و خیلی خیلی قصه های دیگه رو . با همون نگاه آروم و معنی دار همیشگیش .. بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه .. حس کردم حتی یه قطره اشک داره از گوشه ی چشمش میاد .. من نمیخواستم این صحنه رو  ببینم ..زیر گلوشو خاروندم ورفتم سر کار .. در رو که بستم میدونستم هنوز توی آینه داره نگاه میکنه .. 

Thursday, 12 April 2012

بوته or Medium

همیشه دوس داشتم - از همیشه منظورم زمان هائی خاص هست که دقیقا نمیدونم کی هستند -  که وقتی شروع به نوشتن میکنم .. یا هر چیزی که مینویسم  ، نک و نال نباشه ،، داستان ستم کشی نباشه . شرح حال قربانی در زمان  اعدام .. یا حکایت آن مرد که زن گرفت و بسوخت یا بسوزاند و اینها به همچنین ، .. نه که این حرفا رو نزده باشم ، نه که از این حرفا کم زده باشم ، و حتی نه اینکه از این حرفا رو زدنم گذشته باشه ، یعنی دوره اش  تموم شده باشه ،، نه . اینکه فقط بتونم نگه دارم خودمو .. و اینکه بتونم چیزی بنویسم ورای نک و ناله شخصی .. همیشه برام ارزشمند بوده ، 
در کامنتی که از یک دوست گرفتم ،، نوشته های مثلا یکی دوتای اول اینجا هم تعبیر شد به شعار .. که من انها رو نوشته های تحلیلی میدونستم ، ولی خوب این حرف هم میتونه اعتبار داشته باشه حداقل در این حد که دوری بشه در فکرم از شعار دادن ، چون من اصولا آدم شعار بده ای هستم بیست و هشت ساله از خارج .. و اگر جلوی خودم رو نمیگرفتم شاید الان جای این آدمهایی بودم که توی دشمن شکنیه دو روز بعد از دهه ی ثانوی بهمن  پشت بلندگوهای سبزی فروشی مشت میکوبند به فک استکبار- که توی راه خارج من دیدم چند تا مشت توی آب افتاده و فهمیدم اینها مشت های کم جونی بوده که به خارج و پیش  استکبار نرسیده - . همچین آدمی هستم من ، که اگر کظم شعار نکنم خیلی به صورت زیر پوستی و نخود آگاه که از خزیدن مورچه ای روی سنگ  سیاه در شب تاریک نامعلوم تر باشه - برای خودم البته چون علی الظاهر برای سایرین از بلی دانسینگ مرحوم کلنل قذافی  ( روند ذهنی رسیدنم از اسب آبی به قذافی رو باید توی ی پست جداگانه بنویسم یه روزی )  در صفحه ای با زمینه ی  سفید یا بلکم صورتی معلوم تره - به "پخش شعار"  -  هست همچین چیزی  ؟!  -  تبدیل میشوم  (هر کس این جمله رو تا ته خوند و کظم خشم کرد و فحش فامیل به من نداد ..  بگه باهاش حساب میکنم ) .. 
   این از همین سرچشمه میگیره  (هزار سال بعد دانشمندانی از کره ی جنوبی ارزش همچین جمله بندی رو میان از غار نگاره های خارج کشف میکنن ) که دلم میخواد نوشته هام تکان دهنده باشه .. الهام بخش باشه  .. و فقط اینجور نباشد که افسردگی را زیاده کند و حس گشادگی و رخوت را که اپیدمی همگانی است و راقم این سطور هم از آن خلاصی ندارد  دامن - یا حتی سارافون -  زند ..
.مشکلی که با یک دوست دیگر یکباردربارش حرف زدم این بود که توی نویسندگی هنوز به اون پایه از قوت نرسیدم که بتونم مفاهیمی که توی مغزم شکل میگیره رو به صورت نوشته در بیارم و بریزم روی کاغذ ، این همون مشکلیه که با شعر دارم و همون مشکلیه که با داستان کوتاه دارم ،،  یعنی یا باید یه چیزی واقعا اتفاق افتاده باشه تا شعر یا داستان کوتاهش کنم .. یعنی بتونم از اینی  که واقعا در دنیای بیرون یه مفهومی در یک اکت یا یک ماجرا مخفی شده استفاده کنم و نقلش کنم  ، یا باید بزنم به در بی معنائی و بازی کنم با کلمات و ببینم تهش چی در میاد .. میشه بازی و به کار بردنه یه سری تکنیک ( که اکثرا توی شعر برام اتفاق میفته ) که منظور نظر بنده نیست ( چون همه ی حرفم اینه که میخوام مفهومی از پیش معلوم رو در قالب شعر یا داستان بیان کنم  .. ) ..
این میشه که در هر بوته ای نا موفق عمل میکنم و گوشه کنار اون مفهوم میزنه بیرون از متنم ،
یه چیزی باید به عنوانه حلقه ی مفقوده وجود داشته باشه این وسط که این بال بال زدن رو به نوشته تبدیل کنه .. هر چند که میدونم که مثلا ایده ی رمان های بزرگ یا داستان کوتاه های جذاب  و زیبا هم خیلی هاشون به دست آمده از مشاهدات عینی نویسنده هستند و تجربه شخصی و نیمه شخصی نویسنده هست که روی کاغذ میاد که نگاه و تکنیک نویسنده بهش رنگ و بوی یه اثر حرفه ای رو میده ، این میشه نویسندگی به مثابه عکاسی ،.. ولی دارم از اون جنبه ی  نویسندگی حرف میزنم که فکر میکنم وجود داره .. جنبه نویسندگی به مثابه  نقاشی ،، ولی نه نقاشی از روی مدل .. نقاشی از درون ذهن استاد .. چیزی که صاحبش تو باشی ،، چیزی که تا به حال وجود نداشته و تو الان با ترکیب جدیدی از آدم ها ،، ترکیبه جدیدی از روابط و ترکیبه جدیدی از احساس ها خلقش کردی .. همچین نوشتنیم آرزوست ..
نمیدونم از کجا باید شروعش کرد ، ولی میدونم که یکی از همین روزها این کارو میکنم .. یاد میگیرم .. 

Wednesday, 4 April 2012

اراده گرایی


آدم ها توی زندگی دو جورند .. یه سری اهل اراده گرایی و تصمیمات بزرگ هستند و یه سری نیستند 
از تصمیم بزرگ منظورم تصمیماتی بر خلاف جهت جریان آب هست .. تصمیماتی که فرد در ابتدا هیچ تاییدی روی اونها دریافت نمیکنه و فقط و فقط به صرف داشتن اراده ی شخصی به امری انجامش میده
توی دنیای مدرن تمام روانشناس ها و تمام کسانی که انسان ها رو میخوان راهنمایی کنند انسان رو به اون سمت سوق میدن ..  .. یعنی میگن که اگه کاری رو دوست داری انجامش بده .. ولی این برای همه درست نیست و کار نخواهد کرد.. حالا میگم چرا 

بعضی از انسانها نمیتوانند تحمل کنند آنچه را که خلاف جریان شنا کردن برای اونها به ارمغان میاره .. بهترش رو بخوام بگم اینه که وقتی شما توی ذهنت این میگذره که به طور مداوم نیاز به تایید از طرف بقیه داری، نخواهی توانست کاری رو بر مبنای اراده ی خودت انجام بدی .. چون بعد به این چاله خواهی افتاد که مدام از بقیه درباره ی اون مسئله ی شخصی و مبتنی بر اراده ات  درخواست تایید میکنی و در اکثر مواقع بدستش نمیاری یا تقلبی بودن تایید ها رو حس میکنی . سرخورده میشی 
پس کسیکه توی عمرش هیچ وقت تصمیم بزرگ واراده گرایانه نگرفته رو نباید تشویق به این کار کرد .چون ملزومات ذهنی چنین حرکتی رو نداره .. درسته که ممکنه تحت تاثیر یک جوششی چنین کاری انجام بده ولی این میتونه باعث شکست سختی براش باشه  

یک مثال این کار جدا شدنه توی زندگی زناشویی .. که این روزها بسیار بسیار زیاد اتفاق میافته .. 
تربیت جدید و امروزی جوری القا میکنه که باید ایستاد و نباید کوتاه آمد و نباید تحمل کرد و باید جدا شد اگر زندگی بر پاشنه ی مراد ما نمیچرخه .. باید رفت دنبال نفس تازه .. حرف تازه .. عشق تازه .. این توی حرف بسیار جذاب و دوست داشتنیه ولی اکثرا الزامات این امر رو فراموش میکنند و به ورطه ی خیال بافی در مورد انتخاب اراده گرایانه شون میافتند  .. که از جمله ی مهم ترین چیز هایی که اکثرا فراموش میشه اینه که توی همچین راه هایی انسان غالبا تنها خواهد موند . حتی کسی رو نخواهد داشت که درک کنه شرایطش رو ..  و باز اینکه غالبا فکر میکنند که همین که کاری بر مبنای رویاهای ذهن انجام دادند نفس این عمل اونقدر مقدسه که میتونه تمام مشکلات راه جدید رو به صورت یک چوب جادویی حل و بر طرف کنه .. با وجودی که اینطور  نیست.. مثلا کسی که جدا بشه و منتظر بمونه برای "حادثه ی عشق"* .. که بیاد وحادث بشه و همه چیز رو درست کنه .. خیلی باید خوشبین باشه .. چون کاملا داره بر خلاف سنت " جون کندن " رفتار میکنه .. یعنی منتظرمعجزه است .. منتظر لاتاری بردنه .. ا
  
دنبال کردن رویا و قیام کردن برای زندگی بهتر ، بیرون اومدن از راه امن و زدن به کوچه باغهای آزاد و دلخواه با یک معنی دست در دست حرکت میکنند و اون هم "جون کندن" ه .. اینطور نیست که رویا رو که دنبال کنی یا صرف این که برای آزادی و عشق قیام  کردی اینها بهت اعطا بشه .. باید جون بکنی .  خیلی بیشتر از قبل و خیلی کم توقع تر از قبل .. و باید بدونی که دیگه خودتی و خودت .. باید بدونی که افسار زندگیتو خودت به دست گرفتی .. پس مسئولیت از قبل خیلی بیشتر میشه .. و اگر کسی تمام لوازم و تعلیقات اینجور عملکرد رو توی دارایی هاش ندیده باشه .. بدترین کار خواهدبود بیرون زدن از زندگی قبلی 

به قول دوستی .. برای عده ی بسیار بسیار زیادی از مردم آموزه های مذهبی بهترین دست آویزهستند برای حفظ آرامش در زندگی.. حالا شما فکر کن بیای از کسی که هیچ جایگزینی برای مذهب توی زندگیش نداره و به هیچ طریق دیگه ای نمیتونه جواب بده به سئوالاتی که توی دنیا براش به وجود میاد .. مذهب روهم بگیری .. کاری که این روزها برای خیلی آدمها انجام شده ، مذهب رو کنار گذاشتن  و در خلاف جهت سنتی مذهب دارند قدم بر میدارند بدون اینکه مسئولیت زندگیشونو به دست خودشون گرفته باشند .. یعنی کاری که مذهب ادعای انجامش رو داره رو به مذهب اجازه نمیدن که انجام بده .. و خودشون هم انجام نمیدن .. و همین صرف پیروی نکردن از مذهب رو برای رستگاریشون کافی میدونن . که کافی نیست .. و دستشون خالی میمونه ..  

جامعه برای شما یه چیزایی فراهم میکنه .. شما روبه راههایی  دعوت میکنه و شما رو در راههایی تایید مینکه که ممکنه به نظرتون خوشایند نیاد .. ( این توی تمام جوامع هم هست .. در کشوری مثل کشورما .. جامعه به پیروی کور کورانه از مذهب دعوت میکنه و به تفکرات خانواده گرا که هر چیزی رو باید تحمل کرد برای حفظ خانواده .. و در جوامعی مثل جوامع غربی جامعه همه رو برده ی مصرفگرایی و بنده ی رسانه هایی مثل تلویزیون میکنه و شما رو به سوی  زندگی لذت محور سوق میده که باز هم برای خیلی ها به نظر ناکافی و نا پسند میاد ) ... ولی اگر بخواهید از این بسته های پیشنهادی جامعه .. مثل مذهب .. مثل ازدواج و خانواده با مفهومی که جامعه پیش روتون میذاره  . و یا خیلی الگوهای مشابه و ناخوشایند دیگه ... صرفنظر کنید و طرحی نو در اندازید باید  زحمت دو برابر بکشید که همونطور که گفتم به درصد زیادی از مردم پیشنهاد نمیکنم .. چون نمیتونن .. و فقط با بی فکری همونی رو هم که دارند دورمی اندازند .. و دست خالی با خاطرات حرکت انقلابی شون زندگی رو میگذرونن

اینها رو گفتم برای دو هدف .. یک اینکه وقتی میخواید چیزی رو دور بندازیم فکر کنیم که اون به چه دردی میخورده و آیا میتونیم اون درد رو با چیز دیگه درمان کنیم یا نه .. دو اینکه اگر آدم تصمیم های بزرگ و خلاف جهت نیستیم .. نگیریم همچین تصمیم هایی .. و به کسی هم که آدمش نیست همچین پیشنهادی نکنیم .. همه نمیتونند اراده گرا باشند .. فقط از همونی هم که دارند میمونند 


ا*مدتهاست که به طور قطعی عقیده دارم که مفهومی به عنوان عشق مفهومی است که دیگه توی شرایط این دنیا اتفاق نمی افته .. اسلوبی هست که بر قرار نمیشه و هر چی هم که این اسم رو میگیره .. فقط اسم رو یدک میکشه ودر برابر ساده ترین محک ها تقلبی بودنش معلوم میشه .. انسان مدرن به نظر میرسه که متاسفانه توی روابطش این روزها باید داغدار و حسرت کش این مفهوم باقی بمونه و هر چی زودتر قبول بکنه که عشق برچیده شده از دنیا .. زودتر و بهتر میتونه با مفاهیم جدید رابطه ارتباط بر قرار کنه و زندگی اش روپیش ببره