یک روز صبح، اواخر ماه
می، ساعت 7 صبح که خورشید تنبل اواخر بهار به سختی خود را از پشت برجهای مرکز شهر
بالا میکشید، آقای "هون پی" از مدیران میانی بخش کنترل کیفیت شرکت
"هیتاچی" در شهر ناکازاکی از خواب برخاست و مثل هر روز این جملات را تکرار
کرد : "امروز بهترین روز زندگی من است ."
از اتاق بیرون آمد و
به دستشویی رفت، حوله ای از کمد دیواری برداشت و زیر دوش ایستاد . دمای آب که
دلخواه شد سرش را با شامپوی مخصوصش شست، ریشش را اصلاح کرد و قبل از بیرون آمدن از
دستشویی دو دقیقه درآینه به چشمان خود خیره شد . کتری برقی را پر آب و روشن کرد،
از روی میز تحریر اتاق کارش جعبه ی عطر "ریچی" را در کیفش گذاشت و بعد
برای بیدارکردن همسرش به اتاق رفت . بوسه ای به گونه ی او زد وبه آرامی در گوشش
گفت : "صبح شده عزیزم، بیدار شو "
همینکه از راهرو به
سمت آشپزخانه می آمد تا بر روی بالکن کنار آشپزخانه چند نفس عمیق بکشد، صدای در او
را متعجب نمود. پشت درمردی را دید بلند قد و خوش اندام با دسته ای گل سرخ شلوار
سفید و پیراهنی سبز . مرد سلام کرد و گفت : " سای کورو هستم " . هون پی
گفت که " جین " هنوز بیدار نشده و سای کورو میتواند داخل بیاید و منتظر
او بماند، با لبخندی سرد و مودب مرد رابه داخل هدایت کرد و با آرامشی خاص سرتا پای
او را برانداز نمود . در همین حال جین بیدار شده بود و از اتاق بیرون آمد، بوسه ای
به گونه ی هون پی زد و جلو رفته به گردن سای کورو آویخت در حالی که زبانش را تا
انتها در دهان او فرو برده بود . هون پی که گونه اش را پاک میکرد لبخند بر لب به
سمت بالکن ادامه داد .
جین بلند و سر خوشانه
گفت که سای را دیشب در بار دیده و قرار است امروز را با هم بگذرانند و مطمئن است
که روز خوبی خواهند داشت و شروع کرد به گفتن برنامه ی آن روز . هون پی صدای محوی میشنید
بر روی بالکن و نفس های عمیق و کشدار میکشید و چشم دوخته به خورشید صبحگاهی
ناکازاکی از طبقه ی 29 ام برجش چشم اندازبدیعی از مه بر فراز شهررا می بلعید قطار
را دید که به سرعت باد بر روی ریل ها میگذشت. به داخل آمد و برای خودش چای ریخت و
روی میز گذاشت، به دستشویی رفت و پشت سرِ جین که از حمام بیرون آمده و موهای لخت و
بلندش را میبست ایستاد ، پشت گردنش را بوسید و گفت : " نمیخوام دخالت کرده
باشم .. ولی نمیدونم متوجه لکه ی زرد رنگ پشت شلوار دوستت شدی یا نه ! " .
جین را گویی برق گرفته باشد، از دستشویی بیرون زد و به سای کورو گفت که بلند شود و
چرخی بزند و مرد هم بی خبر از همه جا این کار را انجام داد .
زیر تندر و صاعقه ی
فحش و بد و بیراه جین بود که سای کورو ی تحقیر شده از در بیرون انداخته شد و جین
،پکر و بهم ریخته پشت میز چای، روبروی هون پی نشست. مرد بلند شد تا برای او چای
بریزد ، جین گفت : " البته سه ماه مدت کمیه برای نظر دادن ولی..فقط دارم بلند
فکر میکنم .. شاید پیشنهادم برای رابطه باز زن و شوهری بهترین پیشنهاد نبوده
." هون پی که استکان چینی گل سرخی را پر از چای میکرد آهسته گفت : " به
خودت زمان بده عزیزم . " جین گفت : " باز خوبه که تو کمکم میکنی و گرنه
من شاید از ترس تنهایی و شایدم از روی خامی به هر کثافتی پا میدادم . واقعا ازت
ممنونم ." هون پی لبخندی در جواب میزند . " من میخواستم با این ازگل آخر
امشب برم "واگنر" ... میخوای با هم بریم ؟!" هون گفت : " آه
عزیزم .. فکر بسیارخوبیه ولی متاسفانه من امروز رو تا فردا صبح به سیلوی قول دادم
. " چای جین را جلوی او گذاشت . جین بعد از اندکی مکث پرسید :"
این همون برزیلیه نیست که میگفتی بومیده؟! " هون پی که جرعه ای چای مینوشید
گفت : " من زیاد سختگیر نیستم. "