خوب ماجرا از اونجا شروع میشه که آقای ف یه شب خواب میبینه که میره نمایندگیِ بنز و یه س.ل.ک میخره و میاد بیرون، راه میافته میاد بیرون و میره تا برسه به اتوبان . توی اتوبان که رسید پاش رو روی پدالِ گاز فشار میده و چشماشو میبنده، چند ثانیه میگذره، چند ثانیه جادویی، چند ثانیه لذت بخش.بعد اون اتفاق میفته، صدای مهیبِ تصادف، آقای ف از ماشین خورد و خاک شیر بیرون میاد و بدون اینکه حتا نگاهی به صحنهٔ تصادف کنه، محل رو ترک میکرد به مقصدِ یه نمایندگیِ گرون قیمتِ دیگه.
روی تختِ مطبِ من که خوابیده بود و اینها رو که تعریف میکرد اشک از گوشهٔ چشمش جاری بود. ازش پرسیدمِ خوب دربارهٔ این خواب چه نظری داری؟ فکر میکنی معنیِ این خواب چی میتونه باشه؟. شوکه و جوری که انگار به فهمِ من
شک کرده بود گفت فک میکردم معنیش برای شما خیلی واضح باشه، چون برای من هست. گفتم خوب ... . !!ا
گفت من تمام زندگیم همین کارو کردم. این تنها چیزیه که ازش لذت میبرم. میدونین چرا ؟ چون "من" توی این زندگی
نیستم، حضور ندارم، برای همین میخوام تک تکِ اجزأش رو مثل تخمِ مرغی بکوبم به دیوار و از ترکیدنشون لذت ببرم.ا
دو ساعت حرف و اشک نیاز داشت تا ف بفهمه خود ش، من ش. یه پسرِ ۴ ساله است الان، که پشت در بسته یه اتاق داره گریه میکنه. اتاق تاریکی که شرط بیرون اومدن ازش کنار گذاشتنِ چیزیه که دوست داره .. و تن دادن به چیزی که ازش انتظار دارن . آقای ف از اتاق بیرون اومده و ازون به بعد تمامیِ وظایفی رو که به عهدش گذاشتن به خوبی انجام داده که دیگه به اون اتاق برنگرده. ولی یه چیزی رو اونجا جا گذشته. خودش رو ..ا