Friday, 1 November 2013

ثبت احوال

خوب اگر از حال ما بپرسید باید بگوییم که خوبیم و ملالی نیست جز دوری شما و شما و شما 

اگه بخوام وقایع رو از آخر به اول بگم اینجوری میشه که مثلا دیشب و پریشب 17 تا سوزن بهم فرو شد و نمیدونم چی توم باز شد که حالم کلا بهتره .. و چیز جالبش اینکه ری اکشنم به این سوزن ها عین ری اکشن اون شبی بود که اون خانمه از دست رفته  دستشو گرفت بالای قفسه سینه ام و من غش کردم .. کلا فک کنم که دستکاری آئورا توی من همیشه جوابهای سنگین میده .. اون پیرمرده رو که یادته توی جنگل روز همسویی 

دیگه اینکه یه بار دیگه تحقیق کردم این نکته که در عالم .. رخساره به کس ننمود آن شاهد هر جایی .. ماجرا از این قرار بود که 
اصلا نمیدونم که چرا باید تعریف کنم ماجرای یک شاهد هرجایی رو با شباهت ضمنی به ماری آنتونت که تازه رخساره هم ننموده.. یعنی نمود ولی کم نمود .. عین غم توی بچگی .. که بود ولی کم بود .. 
هالوین خود را به غیر از شاهد هر جایی یک جایی دیگر هم گذراندم .. که به علت استفاده بیش از حد از روان گردان های غیر مجاز خیلی صحنه های واضحی ازش توی ذهنم نیست .. جای تو و من خالی .. چون من هم نبودم .. یه صحنه ای از یه پسری یادم میاد که جلوی همه وایساده بود و خوش میگذشتوند .. فک کنم همون شب بود که اون کار خیلی خطرناک (مثل نویسنده های وبلاگ های زرد دارم مینویسم و همین ازم بر میاد .. فقط مینویسم که یادم نره .. قصه های مغزم رو .. مثلا قصه کسی که یه شب یه کار خطرناک میکنه و فرداش .. آره صاف فرداش به دار آویخته میشه)  ا
آره عزیزم فرداش قابیلو دار زدن .. وسط میدون ونک .. بدبخت وقتی دارش میزدن هم چشمش داش دور میدون میگشت و آخرین صحنه ای که دید یه زن چادری بود که بی توجه به صحنه ی اعدام داشت دختر جوونی رو با کتک میفرستاد توی ون ... فک کن عاقبت 8 سال یا به قولی 5 سال یاغی گری توی مرزهای کردستان و بلوچستان دست وپا زدن روی دار بود در حالی که نگاه قابیل قفل شده بود به جلوی در چرم مشهد سر برزیل .. چه مرگهای با شکوهی رو برای خودش تصور کرده بود .. در حال درگیری.. با یه گلوله توی سینه اش ... توی خونه ی فرماندار وقتی که با زنش میخوابید .. با یه گلوله توی صورتش، چون خوب میدونست زنش اسیر چشمای قابیله .. ولی هیچ کدوم اتفاق نیافتاد .وسط میدون ونک ،در حالیکه مامور اجرای حکم طناب رو زیر چونه اش میندازه که دست و پا زدنش واسه جماعت هیجان انگیز تر باشه .. قابیل فقط زمزمه میکنه .. اگه مردای تو قصه بدونن که اینجایی .. برای بردن تو ... با  

البته اگر بخوام از آخر آخر بگم .. باید دیشبو بگم که اون خوابه رو دیدم .. تو یه مهمونی بودیم .. اولش با هم گریه کردیم .. همینجوری ها نشستیم روبروی هم و گریه کردیم .. یادته که من چجوری گریه میکنم .. همونجوری .. که انگاری یه پلاستیک آب سوراخ شده .. قطره قطره آب میاد ازش .. بعد یهو انگار پلاستیکو بکوبی توی دیوار .. میدونستیم هر دو که واسه چی داریم گریه میکنیم .. و این خیلی ماجرا رو دراماتیک تر میکرد . بعدش توی همون مهمونی . پ.ز و اون پسره "ر" و رضا مدد نشسته بودن .. نمیدونم مدد توی ناخودآگاه من چیکار به تو داره .  بعد اینا هی شروع کردن به تیکه انداختن و هرهر کردن به من .. من پاشدم که برم (ببین من توی خوابم هم پسیو ام .. صحنه رو ترک میکنم .. ) مجبور بودم از جلوشون رد شم .. که "ر" دستم رو گرفت همونجور که نشسته بود .. من هم چیزی نگفتم .. فقط از روی دیواربغل سکویی که نشسته بودند کپسول کوچیک وخوشدست آتیش نشانی رو برداشتم و کوبیدم توی صورتش . از روی سکو پرت شد پایین و من روی سینه اش نشستم و صورتش رو کاملا له کردم . بعد به طرز مسخره ای نشسته بودم و دایره ی قرمز صورتش رو روی زمین با ته کپسول مرتب میکردم که اومدی .. خونسرد نگاه کردی . گفتی کارت که تموم شد میای کمک کنی سالن رو تزیین کنیم؟ ..مونده همه ی کار ها .. منم با همون سر و شکل خونی گفتم آره اومدم .. بعد بغلت میکردم از پشت و بلندت میکردم که شرشره بزنی به دیوار .. اون تونیک پشمی بلندت تنت بود .. قرمزه .. یادته؟ 


2 comments:

  1. زمان طلسم ما بود...

    ReplyDelete
  2. طبل ميزنن تو كوچه خيابون.. دلم ميلرزه..

    آسمون قرمز و روشنه. انگار داره آفتاب ميزنه.. كجايى پس؟ من باور نميكنم هنوز..

    يه سيگار روشن ميكنم. همينطور كه به حرفاش گوش ميدم خيره ميشم به چراغاى تهران. ..

    خيره ميشم به چراغا و چشامو ريز ميكنم كه تار شن و به لرز بيفتن. ببين! منم به لرز افتاده ام.. تو كجايى پس؟

    من چطور اينقدر ساكتم؟ چقدر خوب خودمو آزار ميدم و با ضجه هايى كه نميزنم ميرقصم..

    حرفه اى شدم خيلى. تا جاهاى برگشت ناپذيرى ميبرم خودمو.

    تا طپش قلب شديد و تهوع استفراغ..
    تا قرص و سيگار و الكل و علف..

    اومدى، جاى همه جوشايى كه تو فكر كندم و زخم كردم رو بايد نشونت بدم..

    جاى بدى نيستن. همون اول گردنم، اونجايى كه يه بار دستاتو گذاشتى و سرمو آوردى بالا

    . اون موقع كه بوى سيگار ميدادى...
    منم الان بوى سيگار ميدم... تو كجايى پس؟

    عجب شبيه امشب. خواب نمياد توش. صبم نميشه لامصب. ديگه طبل نميزنن..
    نصف يه ليوان ودكا رو به سلامتى خودم و خودت و زندگى فاكدآپ بينمون ميرم بالا.
    زل ميزنم به رفلكشن خودم تو شيشه در. سيگارو يه جور عجيبى گرفتم دستم. با يه كش و قوس نامطمئن.. مث خودم..

    اينكه هى ميگم سيگار سيگار دو تا دليل داره كه نميدونم كدومشه كه جوگيرم كرده.
    يكيش اينه كه منو ياد اون موقعا ميندازه كه خودت ميدونى. بارون و كلاغ و دلهره..

    يكيم اون گيجيشه كه من خودمو ول ميدم توش و مث يه سيال غليظ و گرم تنمو ميبلعه و از همه سوراخاى بدنم ميره تو..

    حالم بده. چرا نيستى؟
    پلكام سنگينه. تو دوس دارى اينجورى خمار. دنيا گيج ميخوره دور سرم.
    دلم ميخواد زنگ بزنم و همه چى رو بهت بگم. داد بزنم. شاكى شم.
    بگم بسه!! من مرگو ديدم!! يه شب رو يه پل نزديك هفت تير...

    درست همين موقع زنگ ميزنى...
    عزيزم رو كه ميشنوم دلم از يه جاى بلندى ميفته پايين..
    همه چى صاف ميشه...
    چشامو وا ميكنم و اشك ميريزم..

    ReplyDelete