Monday, 7 September 2015

ثبت احوال .. چهار ماه اول مراجعت به ایران ...

یک 
...توی سریال کارتونی "فمیلی گای " یک قسمت هست که پدر کوئگمایر یعنی همسایه ی پرورت فیلیپ تغییر جنسیت داده و تبدیل شده به یک زن .. ومیاد دیدن پسرش که همین همسایه باشه .. اگر درست یادم باشه ماجرا اینجور پیش میره که کوئگمایر خونه نیست و این میاد زنگ فیلیپ اینا رو میزنه .. و فیلیپ خیلی جا میخوره و اینها و میگه نمیدونم کجاست پسرت بیا تو بشین تا بیاد .. اونم میگه نه میرم توی بار میشینم یه درینک میخورم تا بیاد .. وقتی میره توی بار "برایان" سگ خانواده هم توی بار بود و داشت درینک میخورد .. اینها با هم آشنا میشن و این مرد تغییر جنسیت داده خیلی به مزاج برایان خوش میاد و باهم میرن خونه و میخابن با هم ...برایان از همه جا بیخبر تو خونه نشسته که کوئگمایر در میزنه و میاد سراغش .. عصبانی و روانی ..برایان درو باز میکنه و میپره سر سگه و شروع میکنه کتک زدن .. ولی برایان حین کتک خوردن سعی میکنه توضیح بده و لحن خیلی عذر خواهانه ای داره .. ولی کوئگمایر نمیفهمه و برایان رو تا میخوره میزنه ..جوری که برایان تبدیل به یک جنازه میشه  .. وقتی کارش تموم شد میندازتش و میره بیرون از خونه ی فیلیپ .. برایان خونین و مالین بلند میشه و میره دنبالش .. جلوی در وای میسته .. کوئگمایر رو که توی حیاطه صدا میزنه .. و اون جمله ی کلیدی رو میگه 
HEY ! ... I FUCKED YOUR DAD !!! 
و در رو میبنده 
حتما پیش اومده برات . .سعی میکنی توضیح بدی .. ولی طرف نمیفهمه .. و میزنه همینجوری .. باید خونین و مالین جنازه ات رو تا دم در برسونی .. بگی هی .. آی فاکد یور دد ..و درو ببندی
... 

دو 
ایران عالیه .. خیلی خیلی همه چیز داره خوب پیش میره ...  بعد از حدود چهار ماه که از ورودم میگذره ... همه چیز تقریبا روبراه شده .. کار دارم .. خونه دارم ماشین دارم .. کلاسامو میرم .. و هیچ نیاز دیگه ای هم حس نمیکنم .. این قسمت آخرش یه کم عجیب غریب و ناشناخته و ویرد هست .. ولی خوب هست دیگه .. حالا آشنا میشم باهاش .. مهمه مگه ؟..فیلم ساختم . بازم دارم میسازم .. آخر و عاقبتی هنوز صورت نبسته در تفکراتم .. ولی دقیقا همون انتظاراتی که داشتم مثل آدمهای همفکر و هم راه که میخواستم رو با شرکت کردن توی این کلاسها پیدا کردم و واقعا داره بهم خوش میگذره .. بگذار این رو  برای ثبت در تاریخ بنویسم .. الان واقعا خوشحالم 
و ای کاش میشد که از روی این نقطه مثل سیستم ویندوز یه ری استور پوینت درست کنم برای اون لحظه هایی که میدونم وعده داده شده و میدونم میاد .. اون لحظه های سگی .. اون لحظه های تنفر .. اون وقتهایی که دلدرد هم قاطی تهوع از زندگی میشه و واقعا مرگ بهترین و سریعترین راه بنظر میرسه .. یه دکمه درست کنم که فشاربدم و برگرده همه چیز مغزم به همین امروز .. به 
همین لحظه همین ساعت .. به اندوه غروبی که .. به دلشوره ی خوبی که .. ها ها ها ها ها ههه .خنده داره .. نیست ؟!!ا 

سه 
میگن چرا گریه نمیکنی .. 
جواب خیلی ساده است .. 
نمیدونم چرا .. 
مهمه مگه ؟ 
میخندم به جاش 
:)))))))))))))))