Saturday, 9 May 2015

ثبت احوال .. دو ماه آخر .. از اسفند تا آن شب اردیبهشت .. سفر بزرگ

خب حس میکنم باید بنویسم .. یعنی خیلی وقته این حس رو میکنم .. ولی وقت سر خاروندن هم نداشتم .. چه برسه به اینکه بنویسم .. و باید بگم که دوس ندارم اول هر دفعه که مینویسم یک چیزی درباره ی نوشتن هم بنویسم .. خیلی بد است این کار و نمبدونم که چرا هر بار هم انجامش میدم .. مثلا میگم ای وای چقدر وقته ننوشتم یا همچین چیزی .. و سعی میکنم که از دفعه بعد همچین کاری نکنم .
خب وقایع دو ماه اخیر که در بر دارنده نقاط عطفی در زندگی ام بود رو باید بنویسم که یادم نره .. بعدا خواستم بدونم که چی شد و چی نشد یه چیزی باشه که ببینم و بدونم که چی شد و چی نشد . همه چیز از 20 اسفند 93 شروع شد . و امروز دقیقا 20 اردیبهشته .

همه چی از یه سطح صاف و سیقلی شروع شد .. سطح صاف و سیقلی خنجری که تو پهلوم بود .. خیلی وقت بود که توی پهلوم بود .. اونجا جا خوش کرده بود .. فک میکردم این خنجر واسه پهلوی من ساخته شده ... زنگ زده بود و مونده بود اونجا ..من طبق سندرم استکهلمم خوشم میومد از خنجر و حتی فک میکردم که خنجر هم از پهلوی من خوشش میاد . یه رابطه ایده ال خنجر-پهلو داشتم باهاش .. ولی حالا .. برق میزد دوباره و میدیدم که داره میره بیرون .. و رفت .
من از بلوک 33 تا 38 رو خیلی سریع دویدم .. بلوک ها خودشون نمیدونستن که چرا .. من ولی فک میکردم میدونم چرا .. دویدم و دیدم که فایده نداره .. کل شهر رو هم که بدوم .. فایده نداره .. خونریزی بند نمیاد .. واسه همین نشستم و 7 تا بلیط هواپیما گرفتم .. با 6 تا هتل به مقصد نهایی تهران .. فتیله روشن شد و بعد همه جا سکوت شد . عید هم شده بود .. خونریزی بند اومد .. ولی سکوت از اون سکوت هایی بود که توی کلاب میشه ... از اون سکوت هایی که بعد از 12-13 تا شات تکیلا میاد سراغت .. دور و برت همه چیز داره منفجر میشه .. و تو در سکوتی .. منفجر میکنی و ساکتی .. نگاه میکنی و ساکتی .. نشستی منتظر که فتیله به جای نشستن تو برسه و منفجر شی .. شاید ذراتت که توی هوا معلق میشن آروم شی .. ساکت نشستی واسه پودر شدن تموم دنیا ..

توی همون سکوت و تا زمان انفجار تئاتر هم بازی کردم .. تو سکوت .. واسه دل خودم .. انگار میخواستم آخرین کاری که توی دنیا میکنم تئاتر باشه .. انگار میخواستم آخرین نفس نفس زدن هام روی صحنه باشه .. حس عجیبی بود ..و خیلی قشنگ .. خیلی قشنگ .. من چیزی میدونستم که هیچکس نمیدونست .. هیچکس نمیدونست چرا قراره همه چیز منفجر بشه .. هیچکس نمیدونست چرا دارم به مغز تک تک نفرات دورم شلیک میکنم .. جالبش اینجاست که همه ایستادند و نگاه کردند .. مثل همیشه که نگاه میکنند ..

تئاتر عالی بود .. همه چیش عالی بود .. یکی از بهترین کارهای عمرم بود .. چون طنابها همه پاره بود .. سقوط رو توش زندگی کردم .. خرده جنایتهای زناشویی رو زندگی کردم .. و کسی نمیدونست .. زخم و خون رو هم زیر بلیطها و هتل ها قایم کرده بودم .. خودمم نمیدونستم چرا و چجوریه که اینقدر همه چیز خوبه . ولی خون روی پوستر رو که میدیدم یه چیزی درونم آروممیشد .. یه خزنده خونخوار با چشمای زرد و نافذ و همیشه هشیار ..

بعد از تئاتر .. بعد از چتر آخر .. بعد از خاموش روشن شدن چراغها و تشویق حضار .. سناریو عوض شد .
چجوری بگم اینجاشو ..
چجوری از 18 آپریل تا 27 آپریل رو شرح بدم ؟

لحظه های آخر فیلم آرماگدون شاید توضیح خوبی باشه براش .. شاید هم هیچ توضیح خوبی براش وجود نداشته باشه .. شاید هیچ چیز هیچوقت نتونه زندگی ای رو که از شماره ی 10 شمارش معکوس انفجار بزرگ شروع میشه و با لحظه انفجار تموم میشه شرح بده .. در تمام لحظات اون زندگی ثانیه ای فقط در چند ثانیه وقت سئوال بود .. سئوال هایی بی جواب مثل اینکه ..آخه چرا ؟! .. سئوال هایی بی جواب مثل اینکه چطور ممکنه ..؟! .. و بعد از انفجار .. وقتی همه چی تموم شد و توی هواپیما نشستی و اون شهر تنگ رو با بلوک های تنگش داری از بالا میبینی .. میدونی که یک عمر وقت خواهی داشت .. برای زیر 
و رو کردن تک تک ثانیه ها و فکر کردن به جواب این سئوال که "چرا؟" ...

کاش میتونستم که لحظه لحظه کندن از شهر و آدمهاش رو ضبط کنم .. حس عجیب بود این هم .. کلا کاش میتونستم این دو ماه 
رو ضبط کنم .. اونقدر بهم چیزهای مختلف گذشته که نمیدونم و نمیتونم .. زبونم میپیچه به هم وقت فکر کردن بهش ..

27 آپریل یک هواپیما کلگری رو به مقصد پاریس ترک میکنه .. و زندگی من رو وارد یک فاز جدید میکنه .. من که هنوز منگ ضربه ها و شوک های کندن بودم داشتم کاری میکردم که توی همه ی عمرم نکرده بودم .. خوبیه پرواز تا پاریس این بود که طولانی بود و در سه مرحله .. رفتیم ادمونتون .. بعد آیسلند و بعد پاریس .. انگار واسه بیدار کردن من از خواب و از سکوت بود .. و اینکه بهم بفهمونه که فکر کردن به اینکه چی بود و چی شد رو بگذارم برای زمانی که اینجور وحشیانه زیر حمله ی زیبایی برج ایفل توی شب ننشستم و این بارون پودری به صورتم نمیخوره و دلبری نمیکنه .. دقیقا از همون پک ای که به سیگارم زدم توی شب اول پاریس .. و او شیشه کوچولو که تا تهش یک جرعه خوردم تصمیم گرفتم که به زندگی توی حال ادامه بدم حد اقل برای سه هفته ی آینده .. فکر به گذشته دور و نزدیک باشه برای بعد ..
 پاریس زیبا بود .. مثل تصویری که داشتم .. زیبا مثل یک زن با کت دامن و کلاه و تور روی صورتش .. زیبا مثل یک نقاش با کلاه و سیبیل و بوم جلوش .. زیبا بود پاریس .. ولی سرد بود .. فاصله داشت .. راهت نمیداد .. حتی مون مخ هم که روح شهر درش چریان داشت حسرتی بهت میداد مثل بچه باحال های ته اتوبوس توی جمعی که نمیشناسیشون .. حسرت اینکه بری بشینی و باهاشون شر و ور بگی و بخندی .. ولی خوب میدونی که نمیشه .. چون مهمتر از همه .. ایستگاه بعد پیاده میشی .. اونهان که هستن و میمونن توی اتوبوس ..
ایفل رو دیدم .. ورسای رو دیدم .. لوور رو دیدم .. پرلاشز رو دیدم .. مولان روش رو دیدم .کلیسای سکرد هارت . کافه آملی پولان .. کافه بیفور سان ست .. وخیلی جاهای کوچولوی خوشگل دیگه رو ..
ایستگاه بعد بارسلون بود .. الان خسته شدم از نوشتن .. بارسلون رو با نیس و رم و ونیز و بیروت و ورود به تهران (الان توی نیس هستم !!) .. باهم مینویسم ..
فعلا .