Sunday, 29 July 2012

فیروزه


الان درست دو ساعت و نیم بود که زن از خواب بیدار شده بود. همانجا روی تخت افتاده بود و همانطور که یک پایش را دراز کرده و یک پایش را خم، خیره شده بود به سقف سفید اتاق. از نور آبی رنگی که روی دیوارۀ تخت می افتاد فهمید که موبایلش دارد زنگ می زند... نگاه کرد، اسم نادر را که دید فهمید در این ساعت ها دنبال چه می گشته.
تمام بدنش را سنگینی کرخ کننده ای بغل کرده بود، عین بعضی ظهر های تابستان که از بیرون و زیر آفتاب داغ می آمد و بعد از یک ناهار مفصل زیر باد کولر می خوابید و دوست نداشت هیچ وقت بیدار شود. 
هر چند دقیقه قطره ای اشک به خاطر اینکه به یک جا خیره شده بود از گوشۀ چشمش راه می افتاد پاکش نمی کرد که راحت تر بتواند فکر کند چه اتفاق عجیبی افتاده .
 در عین حال حقیقت را هم به طور تمسخر آمیزی به خودش یاد آوری می کرد... این حقیقت که گم شدن چیزهای مختلف از جمله احساسش به یک آدم را دفعۀ اول نیست که تجربه می کند... و می دانست که دفعۀ آخر هم نخواهد بود. با خودش فکر کرد این دفعۀ چندین و چندم است که "فیروزه"، صبح که از خواب بیدار می شود می بیند که اثری از آثار حسی را که همین دیشب به یکی از آدم های دور و برش داشته دیگر ندارد. مهم نبود که چقدر تلاش کند که کوچکترین اثری از آن حس را پیدا کند... حس نبود که نبود.
بدتر از همه وقت هایی بود که به آن آدم هم چیزی از حسش گفته بود، مثل سه ماه پیش که در اتاق فرنوش و مونا را باز کرده بود و با صدای بلند گفته بود که چقدراز آنها متنفراست به خاطر حرفهایی که پشت سر دختری می زدند که تازه در شرکت استخدام شده بود، دربارۀ  روابطش با رئیس امور مالی شرکت... و اضافه کرده بود که کاری را غیر انسانی تر و پست تر از این نمی داند که آدم ها پشت سر کسی اینطور صفحه بگذارند به خاطر تفریح خودشان.. و بعد بدون اینکه به آنها اجازۀ  حرف زدن داده باشد در را به هم کوبیده و بیرون آمده بود، که البته تا اینجای کار ایرادی نداشت، مسئله وقتی پیچیده شد که سه روز بعد فیروزه به همان اتاق رفته و با  لحنی شیطنت آمیز و یواشکی به مونا گفته بود: "این دختره باز رفته عملیات... چهل و پنج دقیقه اس که توی اتاق فرجیه " و باز بدون توجه به نگاه های مونا و فرنوش، از اتاق بیرون آمده بود، که البته بعدش مونا و فرنوش هم خیلی خوب و موثر همه چیز را به او یادآوری کرده بودند و رابطۀ  سه سال دوستی آنها به همین راحتی شد که تمام شد.
یا آن روز که یادش نمی آمد کی به این رانندۀ آژانس چنین حرفی زده که: " آقا شفیع با این آهنگا که شما تو ماشینتون دارین ها... من که توی هر ماشین دیگه هم که می شینم این آهنگا رو می شنوم یاد شما می افتم"... رانندۀ بیچاره سه ماه زیر پنجرۀ اتاقش ضبط ماشین را بلند کرده بود، یا به خانه اش زنگ می زد که: "فیروزه خانوم این ابی جدیدا رو ریختم ها... جایی نمی رید امروز؟!" کار به پلیس و کلانتری کشید آخر.
این بار ولی با دفعه های پیش این تفاوت را داشت که فیروزه خودش بود که می خواست یادش بیاید،... خودش بود که می خواست یک بار دیگر حس کند آنچه که دیشب حس کرده بود، آن تپش دیوانه کنندۀ قلبش را که حتی از صادق پرسیده بود:   "یه صدائی نمیاد؟!" و او گفته بود: "چرا صدای پرینتره..."  دیشب تا ساعت نه و نیم شب شرکت بودند تا کارهای همایش را تمام کنند... الان هر چقدر با خودش فکر می کرد نمی دانست که چه شده به نادر چنین حرفی زده. دیشب، چیز جدید و عجیبی را در خودش پیدا کرده بوده و انگار که حالا باز گم کرده بود... انگار در یک انباری شلوغ که همیشه عادت داشته به شلوغی اش و آت و آشغال مورد نیازش را در همان شلوغی می جسته همیشه... حالا یک شب یک بار وسط  بریز و بپاش یک گنجشک دیده باشد انگاری که از یک کنج هیاهو پر زده رفته زیر یک تودۀ شلوغی و حالا باز خبری نیست...
 فیروزه حاضر بود همۀ انبار را آتش بزند تا همه جا خلوت شود... شاید گنجشکش پیدا شود. حاضر بود چوب حراج بزند به دار و ندارش شاید در خلوتی آن تپش باز پیدا شود... تپشی که وقتی داشت دست نادر را می گرفت که: "نادر جان یه دقه صبر کن... یه چیزی می خواستم بگم..." هیچ چیز یادش نمی آمد، سرد و خالی مثل یک تکه آسفالت.
تصمیم گرفت که هیچ تماسی را جواب ندهد و نه تنها آن روز در همایش حاضر نشود... بلکه دیگر شرکت هم نرود می دانست که در شرکت یک علامت سوال غول پیکر منتظرش است که تا  در را باز کند می آید و مثل یک پروانه روی شانه اش می نشیند و خردش می کند...
یک کاغذ و مداد برداشت... رویش تصمیمش را نوشت...
"خونۀ ارث پدرم  رو می فروشم... سه تا دلقک استخدام می کنم واسۀ خودم توی خونه... از سیامک همۀ ویسکی های این پونزده سالش رو می خرم... ببینم پولا زودتر تموم می شه... یا ویسکی ها... یا عمر من..."   
چسباند روی در یخچال.